سرگرم چانه زنی بایکی از سهامداران شرکت هستم .می خواهم مطلبی را به او بقبولانم که خودم باورش ندارم .او گیج تر و من مستأصل تر شده ام .بی فایده س! صدای بیب بیب تلفن همراهم نجاتم می دهد.فرصتی می یابم وبه صفحه آن نگاهی می اندازم که پراز اعداد جورواجور است. به ذهنم می آید که پیامک تبلیغاتی است . می خواهم حذفش کنم که کلمات اوّل آن کنجکاوم می کند :
بدینوسیله به اطلاع عموم بستگان و آشنایان می رساند مراسم ختم ...
مراد ،جوان زحمتکشی از آبادی ما بود .خدا بیامرزدش.
واپسین روزهای سال گذشته به دیار دیگر سفر کرد. از خانواده ای آبرومند وریشه دار که در گردش روزگار و بروز برخی اتفاقات ناگوار،دستشان تنگ شده بود. با این همه مراد توانسته بود با کار و تلاش تمام وقت، جلو خانواده و همسر،کم نیاورد. خانه ای و ماشین مرتبی و... دست و پا کرده بود ،اگرچه با قرض و قوله از دیگران .بقول معروف در انظار دوست و دشمن صورتش را با سیلی سرخ نگه می داشت .