من و آموزگار کلاس پنجمم
اوایل پاییز گرم سال 1354یُورد (1)ما در مجاورت کوه بُزی(2) واقع شده بود. همه اسباب و اثاث خانواده ما در بُهون (3) سیاه رنگ وسیعی جا داده شده بود که در پشت آن کَهرِه های کوچک در تِری (4)نگهداری می شدند و در جلو آن قاش (5)گلّه قرار گرفته بود . چندماهی بود که پدرم را از دست داده بودم و برادربزرگم مشهدی زریر سرپرستی و بزرگتری خانواده را بعهده گرفته بود .
آن سال ها اوج شهرت مدرسه های عشایری بود و رفتن به دبیرستان عشایری یا همان چهل نفری سابق، قلّه آمال و آرزوهای دانش آموزان ایل شده بود و این بی جهت هم نبود:
راه پیدا کردن به دبیرستان عشایری یعنی تضمینی دکتر شدن ، تضمینی مهندس شدن ، تضمینی وکیل شدن ، تضمینی مدیر شدن....تضمینی موفق شدن در زندگی.
طبیعی بود که پدر و مادرها هم برای پیشرفت بچه ها شان بی تفاوت نباشند وهر کاری که از دستشان بر بیاید انجام دهند! ادامه مطلب...