و اما داستان چوب به دست ها ...
آورده اند در روزگاران قدیم در ولایتی دورافتاده حاکمی بود دلسوز و وزیری داشت بس سیاست مدار و نیرنگ باز ...
روزی حاکم برای سرکشی از رعایا به اطراف ولایت گذرش اوفتاد. دید مردمی را در کنار رودخانه که ترسان و لرزان خودرا به آب می زدند . از همراهان علت را جویا شد . از میان رعایا جوانکی لب به سخن گشود و عرض کرد قربانت گردم ،ما هر روز برای رفتن به مزرعه مان، می باید خودرا به این آب سرد زده و به آن طرف رودخانه برسانیم استدعا داریم چاره ای بی اندیشید.
حاکم پس از اندکی تامل رو به ملازمان کرد که چرا تاکنون برای این موضوع فکری نکرده اید ؟ وانگهی این بیچاره ها در زمستان و هنگام سیلاب چه برسرشان می آید؟
پس از بازگشت به امارت خود وزیراعظم را احضار کرد و دستورش داد که بی درنگ برای رفاه حال مردم بر روی رودخانه پلی بسازد . وزیر فکری کرد و با گفتن به روی چشم از حضور مرخص گردید . او دست بکار شد و پس از مدتی حاکم را اطلاع داد که پل ساخته شده و آماده بازدید ذات اقدس همایونی است. ادامه مطلب...