مراد ،جوان زحمتکشی از آبادی ما بود .خدا بیامرزدش.
واپسین روزهای سال گذشته به دیار دیگر سفر کرد. از خانواده ای آبرومند وریشه دار که در گردش روزگار و بروز برخی اتفاقات ناگوار،دستشان تنگ شده بود. با این همه مراد توانسته بود با کار و تلاش تمام وقت، جلو خانواده و همسر،کم نیاورد. خانه ای و ماشین مرتبی و... دست و پا کرده بود ،اگرچه با قرض و قوله از دیگران .بقول معروف در انظار دوست و دشمن صورتش را با سیلی سرخ نگه می داشت .
تابستان بود و این دوّمین روزی بود که از استخدامم در شرکت می گذشت . سعی کردم تا آخر وقت اداری ،قرص و محکم کار کرده و با تلاش بیشترم به همکاران قدیمی تر بفهمانم چند مَرده حلاجم ! شرکت ،در باغچه ای پر از در ختان خرمالو واقع شده بود . دیگر درختان باغچه را سروها و کاجهای کهنسال و چند تایی هم گردو وسیب و نارنج تشکیل می دادند.
حدود ساعت 2:15 بعد از ظهر بود که از پنجره اتاق ،بیرون را برانداز کردم . مش هدایت الله مسئول انبار شرکت که استاد کار من بود ،درخت گردوی وسط حیاط را هدف سنگهای خود قرار داده و هراز گاهی خم می شد وگردوهایی را که می افتادند برداشته وبا سنگ مغز می کرد . ادامه مطلب...
"از روغن خودت می خوری "
معلّمم حین تمرین درسهای معمول روزانه پندهایی را هم به ما گوشزد می کرد . ازجمله اینکه گاهی اوقات که زیرکانه چشمهای اورا می پاییدم وبا دیگر همکلاسیها مشغول بازیگوشی می شدم و حین بر گرداندن روی او به اصطلاح ادای درس خواندن را در می آوردم ، خطابم قرار می داد:
"پسر جان ! از روغن خودت می خوری "!
به این مثل توجهی نمی کردم .تا اینکه به واسطه لطفی که به من داشت روزی پرسید ، معنای آن جمله را که بتو گفتم فهمیدی ؟ و من عرض کردم که نه !
و او این طور ادامه داد : ادامه مطلب...
در دوران تحصیل درمدرسه ابتدایی آموزگاری داشتم که از اهالی روستا و از تربیت شدگان مکتب بنیان گزار تعلیم و تربیت عشایر ،استاد شهیر،مرحوم محمد بهمن بیگی بود . در جوانی به واسطه حادثه ای مشکوک دارفانی را وداع گفت. انشاالله تصمیم دارم در فرصتی مناسب ، بیشتر به او وقضایای پیرامونش بپردازم چرا که حق زیادی بر گردن دانش آموختگان منطقه و خصوصاً طایفه مالکی دارد .
آنچه باعث شد اینجا نامش را بیاورم، از بابت سخت گیریهایی که این مرد بزرگ در جهت رشد و پیشرفت شاگردانش اعمال می کرد وبرای توجیه دانش آموزان درقبال این سخت گیریهاعبارتی را حین درسهایش تکیه کلام قرار می دادو آن هم این بود :
پسرجان چرم را بپا که سگ نبرد...
وداستانش را این جور نقل می کرد(قریب به مضمون): ادامه مطلب...
درمی زنم و با اجازه مسئول دفتر وارد اتاق آقای رئیس جدید شرکت می شوم. سلام می کنم .جوابی نمی شنوم . صدای سلامم درسکوت سهمگین حاکم بر فضای اتاق رئیس جدید گم می شود. اتاق را برانداز می کنم .تصویرهمه ی حاضرین نفر به نفر از جلو چشمانم رژه می روند و بالاخره در انتهای اتاق روی چهره آقای رئیس زوم می کنم . سرش رابه زیر انداخته و کمی مضطربانه درحالی که با ریشهایش آرام آرام بازی می کند، درتفکری عمیق فرو رفته است .چند برگ کاغذ نوشته ی روی میزش را جابجا می کند . ادامه مطلب...
می گویند : شخصی از مسافرت برگشته بود و ماجرای سفر خودرا برای دوستش این طور تعریف می کرد : یک روز تنهایی به قصد گشت و گذارو دیدن حیوانات وحشی به پارک ملی دشت ناز رفته بودم .در این پارک حیوانات زیادی بودند که تابحال ندیده بودم و کارهای عجیبی می کردند .درهمین پارک بود که ناگهان گرگی گرسنه به من حمله کرد و... ادامه مطلب...
رئیس شرکت من امروز بازنشسته شد .خدایش حفظ فرماید.روزغم انگیزی بود.
کارگران در سالن کارگاه ازدحام کرده بودند ومن به سختی جایی برای نشستن پیدا کردم .قرار نبود بنده و امثال بنده را به آن جلسه راه بدهند. اما وقتی فکر کردند شاید صندلیها خالی بماند دعوت شدیم! من جزئی از سیاهی لشکرم. چون قدم بلند است واین حسن من است که به چشم می آیم! جلودرب سالن جلسات به خود گفتم حال که تحویلم گرفته اند حداقل دستم را جلو ببرم وکیکی فنجانی بردارم .اما با احترام به درون سالن هلم دادند. حق داشتند چون وقت تنگ بود . به گمانم دیگرازکف رفته باشد! ادامه مطلب...
جعفر آقا را می گویم .جوان خوش قلب و زحمتکشی است .از آن دسته آدمهایی است که یک شبه به جایی نرسیده اند بلکه دائما در تلاش و زحمت و.. ادامه مطلب...
ادامه از قبل ....
خالو زینال بار دیگر از کرمعلی خواست تا درون آب شود و قایق را هُل بدهد و او که در درونش غوغایی برپا بود سعی می کرد به خود دلداری دهد : چه می شود کرد ، ما که صبر کردیم اینهم روش و بعد هم بدون این که غرولندش را آشکار کند ، پاچه های شلوارش را بالاتر زده و درون آب شد . ادامه مطلب...
ادامه از قبل ......
کرمعلی از عالم خواب و خیال که بیرون آمد خودش را در کناره دریاچه دید . وانت ،آرام آرام بر کناره جاده ایستاد .زینال پیاده شد و از کرمعلی هم خواست پیاده شود . کرمعلی متعجّب به او نگاه کرد . چرا که هنوز تا آبادی بالای سه فرسخ راه مانده است! خالو با لبخندی زیرکانه توضیح داد : قایق را همین نزدیکی ، میان بیشه ها قایم کرده ام. از این جا خیلی زودتر به ده می رسیم . بهت خوش میگذره خاله زاد!