و بالاخره عظیم هم از بین ما رفت. قطار زندگیش به ایستگاه آخر رسید. از سال ها پیش می دانستیم که وضعیت سختی را تحمل می کند .مشکل حاد ریوی داشت که به احتمال زیاد دلیلش مجاورت با سموم شیمیایی در حین امور کشاورزی بود. البته خانواده پی گیری های زیادی برای درمان و خصوصا انجام پیوند در شیراز و تهران برایش انجام دادند اما به نتیجه ای نرسید.
بیش از 9 سال زجر کشید اما با امیدوار بودن به این که روزی حالش خوب می شود .لبخند از لبان عظیم محو نمی شد .برای همین می گویم خیلی امیدوار به زندگی بود .به بودن در کنار بچه های کوچکش .به ماندن برای سایه سر همسرش. همسری که در این چند سال مردانه ایستاد و خم به ابرو نیاورد.نگذاشت کسی مشکلاتش را و صدای شکستن تدریجی استخوان هایش را بشنود.وقتی زن قرار است هم مرد خانه باشد و از راه کشاورزی نان درآورد وهم کدبانوی خانه، انصافا خیلی سخت است. و اما عشق عظیم همه این ناهمواری ها را برایش آسان می کرد .هر وقت از وضعش پرسیدم خلاف خیلی از بستگان و افرادی که می شناسم اولین کلمه ای که به زبان می آورد این بود خدای را شکر،خیلی خوبیم !و این که: ....امسال محصول خوبی داشتیم بدهی هایمان را پرداخت کردیم. ..خدا کریم است.
و هیچ وقت نالهای از او نشنیدم.و این ها همه به عشق وجود عظیم برایش آسان می نمود. ط§ط¯ط§ظ…ظ‡ ظ…ط·ظ„ط¨...
مراد ،جوان زحمتکشی از آبادی ما بود .خدا بیامرزدش.
واپسین روزهای سال گذشته به دیار دیگر سفر کرد. از خانواده ای آبرومند وریشه دار که در گردش روزگار و بروز برخی اتفاقات ناگوار،دستشان تنگ شده بود. با این همه مراد توانسته بود با کار و تلاش تمام وقت، جلو خانواده و همسر،کم نیاورد. خانه ای و ماشین مرتبی و... دست و پا کرده بود ،اگرچه با قرض و قوله از دیگران .بقول معروف در انظار دوست و دشمن صورتش را با سیلی سرخ نگه می داشت .