بی سیم بدون گوشی
پس از طی یه دوره کوتاه مدت و فشرده آموزشی در شهرستان زادگاهم به لحاظ ضرورتی که تو منطقه از جهت جبران کمبود نیروهای مخابراتی پیش اومده بود بهمون اعلام کردن که برای اعزام به منطقه جنگی آماده باشیم .
میشه گفت آموزش ما توسه بخش خلاصه می شد: بخش اول مهارتهای رزمی وتاکتیک های نظامی ،امنیتی . بخش دوم آشنایی با مسائل عقیدتی و معرفتی و بخش سوم آشنایی با تجهیزات عمومی و اختصاصی.
بی معطلی به روستامون رفتم و از خونواده ام خداحافظی کردم و برگشتم. اتوبوس اعزام آماده بود. این اولین باری بود که به جبهه می رفتم . به عشق جبهه سر از پا نمی شناختم . اهواز که رسیدیم مطلع شدیم که قراره به تیپ امام سجّاد (ع) تحویل داده بشیم. پس از یکی دوساعتی که به خاطر تقسیم نیروها در محل واحد مخابرات مقر تیپ معطل شدیم ،ما هفت هشت نفری بودیم که عقب یه وانت تویوتا جامون دادن و به سوی خط مقدّم حرکت دادن. به موازاتی که تویوتا پیش می رفت ضمن وارسی فضای اطراف جاده ، بیشتربا فضای جبهه آشنا می شدم .منطقه کوشک بود و تانکهای سوخته و به جامانده دشمن ، گلوله های عمل نکرده توپ و تانک و نارنجکهای تفنگی وسیم خاردارو مین و...دکلهای منهدم شده برق و...
تصویر از سایت مشرق نیوز انتخاب شده است
بالاخره وارد خط شدیم . همین طور که خودرو در حرکت بود ،رزمنده هارا می دیدم که تو سنگرا به دیده بانی مشغولن و هراز گاهی چن تا تیر شلیک می کنن و بچه های تدارکات دسته ها که پر جنب و جوش به دنبال گرفتن سهمیه غذا از ماشین تدارکات در تلاش بودن. هر از گاهی تویوتا می ایستاد و با اشاره مسئولی که از واحد مخابرات همرامون اومده بود و جلو ماشین نشسته بود یکی دونفر پیاده می شدن . بالاخره درکناره خاکریزی ایستاد و با اشاره آن برادر مسئول فهمیدم که نوبت منه که سریع پیاده بشم . سنگری را نشونم دادن و تا اومدم چیزی بپرسم خودرو رفته بود .
چند لحظه ای سر جام میخکوب و دور شدن خودرو رو نظاره می کردم که یکی فریاد کشید : بخواب ،بخواب ...
این صدای یکی از رزمنده ها هم زمان با صدای رعب آور موشک خمپاره 120 بود که مجبورم کرد وسط جاده دراز بکشم . این اولین آشنایی مابود .خدارو شکر فاصله مناسب دو خاکریز موازی به دادم رسید و موشک از بالای سرم و از بالای هردو خاکریز عبورکرد و با صدای مهیبی تو صحرای پشت خاکریز ها منفجر شد . برای بچه هایی که اونجا مستقر بودن این اتفاق یه چیز معمول بود ولی برای من غیر منتظره . راستش نمی تونم بگم نترسیدم ولی حداقلش این بود که خودمو برای این جور صحنه ها آماده کرده بودم . برا همین هم حرکت غیر عادی که باعث خنده بچه های رزمنده بشه و مایه دست انداختنهای بعدی باشه نداشتم. لازمه یادآوری کنم که برای فرونشاندن گرد وغبارو خاک ناشی از حرکت خوروها درجاده مواصلاتی وسط خاکریزها از مواد نفتی زائد استفاده کرده بودن و اون لحظه با دراز کشیدن من تو جاده ،لباس مرتب بسیجیم از این موهبت بی نصیب نماند . بگذریم. با اشاره یکی از رزمنده ها خودمو سریع به سنگر اسکان رسوندم و پتوی آویزون شده درب اونو کنارزدم وسلام کردم. سه چهارنفری که درون سنگری حدوداً به ابعاد 3*6نشسته و صحبت می کردن سلاممو جواب دادن .
ظاهراً از اومدن من با اطلاع بودن . برای همین یکی شون پرسید : بی سیم چی هستی؟ جواب دادم بله و اشاره کردن که داخل بشم .
غروب شده بود و موقع نماز مغرب . رفتم وضو گرفتم و داخل شدم. دیدم سنگر شلوغ شده و پی بردم که قراره نماز به جماعت برگزار بشه . در انتظار امام جماعت بودم. همیشه تو ذهنم بود که امام جماعت روحانیه .تا اینکه برادری غیر معمم ،خوش رو و با ظاهری آراسته اومد ودر جایگاه امام جماعت جلو بچه ها ایستاد . تو اون فضای معنوی و چسبیده به خاکریز خط اول نماز باحالی را اقامه کردیم و سپس ادعیه بعد از نماز و دعای فرج و نهایتاً : خدایا خدایا ،تا انقلاب مهدی ،خمینی را نگه دار، رزمندگان اسلام نصرت عطا بفرما ....
بعداز خاتمه نماز آقای امام جماعت را معرفی کردن : برادر پاسدار رشیدی از فرماندهان گردان .تازه فهمیدم که این سنگر فرمانده گردانه!
خودمو بهشون معرفی کردم وایشون و همرزماش در خصوص آمد وشد به داخل سنگر و احتیاط در مقابل خمپاره های دشمن و .. شبیخونهای احتمالی دستورات وتوصیه هایی بهم کردن . شام که توزیع شد و بچه ها هرکدوم دنبال کار خودشون رفتن تازه من متوجه شدم که یه نفره چطوری می بایست تاب می آوردم و تا صبح بیدار می موندم. یکی دوساعتی که گذشت، خستگی حسابی بهم فشار آورد ، ولی به هر شکل ممکن خودم رو با چند صفحه مجله سرگرم کردم ونهایتا گوش دادن به رادیو تا سحر.
دوسه روزی به همین منوال گذشت . سعی می کردم روزها بخوابم که شب بیدار بمانم ولی معمولا بی فایده بود چون نه رزمنده های خودمان اهمیتی می دادن و نه عراقیها در جریان بودن که هرلحظه با خمپاره هاشان احوالی می پرسیدن .کم رویی باعث می شد که از این وضعیت گله نکنم ،مضافاً اینکه شاید کمبود نیرو داشتن و من بایستی تحمل می کردم . از فرمانده گردان که دائم می بایست به کلّ خط سرکشی می کرد تا همرزمانش که دائم در ترددبودند و ساعت خوابشون معلوم نبود .
به هرحال بدون کمکی سر می کردم تا اینکه یک شب خوابم برده بود . صبح که بیدارشدم به محض اینکه چشام به بی سیم اوفتاد متوجه شدم ای وای گوشی بی سیم نیس !
ترس تمام وجودمو فراگرفته بود . از یک طرف گمان اینکه شاید دشمن به سنگر نفوذ کرده و دیگه اینکه اگه الآن دستوری صادر بشه چکاری باید انجام بدم و و دیگه آبروریزی که 3 روز نتونسته بودم دوام بیارم وگوشی بی سیم را لا داده بودم !
کسی درون سنگر نبود که با او مطلب را درمیون بذارم واگه هم بود شاید نمی ذاشتم. ...نومیدانه از سنگر بیرون زدم وبدون واهمه از رسیدن خمپاره های احتمالی ناخوانده کنار جاده ایستادم . هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که صدای موتور سیکلتی توجهم را جلب کرد . موتور جلو پایم ترمز کرد .
راننده موتور پرسید :چرا اینجا ایستاده ای ؟
علیرغم تُن مسئولانه صداش من که به اندازه کافی ناراحت بودم جواب دادم : شما چه کاره اید !
واو جواب داد : من فتوّت مسئول محور هستم . حالم بیشتر گرفته شد . حالا که گوشی بی سیمم دزدیده شده اولین کسی که داره باخبر میشه مسئول محوره ! از فرمونده گردان هم بالاتر.کم مانده بود که گریه کنم . این چه مصیبتی بود که همین اول جبهه رفتن نصیب من شده بود !
نمی دانم ! شاید دلش سوخت . چراکه هنوز لحظه ای نگذشته بود که دست تو خورجین موتور کرد و یک عدد گوشی بیرون آورد وگفت اینو بگیر ولی بیشتر مواظب بی سیمت باش !و سپس دورشد .
هیچ وقت نفهمیدم که آقای فتوت خودش شبانه اومده بود گوشی بی سیم منو باز کرده بود یا اینکه کسی رو فرستاده بود. ولی اینو هم اضافه کنم که چن تا گوشی دیگه هم تو خورجینش پیدا بود!
توضیح1 : به فاصله حدوداً5 الی 7متر از خاکریزی که در خط اول روبروی جبهه دشمن احداث شده بود خاک ریز دیگری به موازات اون درست کرده بودند. درپناه خاکریز اول و در درون آن ،سنگرهایی ایجاد کرده بودند .البته دونوع سنگر . یک قسم سنگرهایی انحنادارو جمع و جور که برای حفاظت از خطّ و دیده بانی وجلوگیری از نفوذ دشمن در بالای خاکریز با چیدن گونی های خاک وشن بدون سرپوش ایجادشده بودند و دیگری سنگرهایی به شکل مکعب که برای استراحت گاه و اسکان رزمندگان در کف زمین و بعضاً چند متر درعمق زمین وچسبیده به خاکریز درست کرده بودند که دیواره های آن با گونی های پر از خاک وشن وبرخی جاها یا بلوک بود. سقف آن ها با تیرکهای فلزی یا الوارهای چوبی کارسازی و با توده های خاک وشن به نحوی پوشانده شده بودند که در حد امکان ایمن بوده و موشکهای خمپاره و ... نتواند به آسانی در آنها نفوذکند .
توضیح2: بعدها مطلع شدم برادر پاسدار رشیدی یکی دو سال بعد از این ماجرا در یکی از عملیاتها به شهادت رسیده است .انشاالله خداوند روح بلندش را با شهدای کربلا محشور بفرمایند.