f=e="t خدا این همدلی ها و همبستگی ها را از ما نگیرد! - بر بلندای کوه بیل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
"بر بلندای کوه بیل"

مراد ،جوان زحمتکشی از آبادی ما بود .خدا بیامرزدش.

واپسین روزهای سال گذشته به دیار دیگر سفر کرد. از خانواده ای آبرومند وریشه دار که در گردش روزگار و بروز برخی اتفاقات ناگوار،دستشان تنگ شده بود. با این همه مراد توانسته بود با کار و تلاش تمام وقت، جلو خانواده و همسر،کم نیاورد. خانه ای و ماشین مرتبی و... دست و پا کرده بود ،اگرچه با قرض و قوله از دیگران .بقول معروف در انظار دوست و دشمن صورتش را با سیلی سرخ نگه می داشت .

 مراد علیرغم همه ی مشکلات وبدهکاری هایی که خشکسالی و آفات کشاورزی روی دستش گذاشته بود، اهل نه گفتن نبود . زحمتکش بود  ودلسوز و خوش برخورد وپای کار.توی آبادی هرکس کاری به او رجوع می داد بدون پاسخ نمی ماند .در خانه هم همین طور بود ، اگر همسرش اجازه می داد کارهای منزل را هم خودش انجام می داد. خوشرویی مراد باعث شده بود دیگران برای کمک خواستن از او تعارف نداشته باشند.

 در آبادی ما که هنوز پس از گذشت بیش از سه دهه از انقلاب برای آبِ خوردن هم مشکل داریم، لابد دستتان می آید که مردم در شبانه روز برای زنده ماندن با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنند.

این جا همان جایی است که همین چند سال پیش برخی NGO  ها بواسطه ی خبر دروغینِ هلاکت چند لاک پشت دریاچه ،مجالس سوگواری  برپا کردند و آن قدر هوچی گری نمودند که دریاچه و ماهی ها و پرندگان که برنگشت هیچ ،کوهستان هم به نابودی کشیده شد.

بیشتر جوانهای آبادی ما بواسطه همان مزایای پیش گفته ،آبادی را رها کرده و روانه  شهرها شده اند . به همین سبب ،بیشتر اهالی را افراد مسنّ تشکیل می دهند که از عهده خیلی از امور خود بدون کمک دیگران برنمی آیند.

خواستم بگویم مراد در کجا زندگی می کرد و چرامی بایست فریاد رس همسایه ها و بستگانش باشد. طبق معمول هرروز صبح ،مراد از خواب بیدار شد .کارهای روزمره منزل را انجام داد و سپس رسیدگی به پدر و مادر سالخورده اش که با او زندگی می کردندکه در همین حین ،عمو علی یکی از بستگان همسایه از روی دیوارحیاط منزل  اورا صدا زد : سلام مراد !

: سلام عمو جان ،صبحتون بخیر، بفرمایید منزل ،چرا از روی دیوار!

: سلام علیکم عمو ، ممنون.راستش  این پیرزن قالیها را شسته ولی کسی نیست آنها را روی دیوار آفتاب کند...

: چشم عمو جان رو سرم ،الآن می آیم

اسفند ماه  داشت روزهای آخرش را می گذراند و اهل آبادی هم طبق سنت دیرین آبا و اجدادی در جنب و جوش ،برای استقبال از عید خود را آماده می کنند . بچه های آبادی که در شهر ساکن هستند این چندروز عید ،برمی گردند وشادی را برای خانواده ها به ارمغان می آورند.

وچند دقیقه بعد مراد بود که با لبخند های همیشگی با کمک عمو علی داشت قالی ها ی خیس آنهارا به سوی دیوار حیاط منزل می کشید.

عمو مراد... عمومراد ...!

این صدای پسرک یتیمی بود که کمی دورتر با مادرش  درهمسایگی آنها روز گار می گذراندند.

: بله عمو جان

: عمو برقمان دوباره قطع شده ،مادرم سلام رساند ،گفت اگه زحمتی نیست شما نگاهی بیندازید...

این بار چندمی بود که مراد برای همین مطلب آنجا رفته بود .با کابلها ی فرسوده برق وِلو شده روی زمین در مسافتی طولانی و درمیان علفهای بهاری باران خورده ...

چه می توانست بکند!

درتوان آنها نبود که فکری به حال این کابلها بکنند .خودش هم حال و روزش خیلی بهتر از آنها نبود ...در جواب پسرک یتیم که از بستگانش بود مانده بود که چه بگوید!

راهی آن جا شد ... طولی نکشید که شیون و زاری زنان بلند شد . مراد را برق گرفته بود . پیکر بی جان مراد روی دستان یکی از پیرمردهای آبادی به سوی منزل برده می شد..

این خبر ناگوار به سرعت در همه جای دهات و آبادیهای همجوار و شهر و شهرستان پیجید .با دستگاههای ارتباطی امروزه ظرف چند دقیقه همه از حال و روز هم  مطلع می شوند .

آنها که پی گیر تشریفات کفن و دفن بودند راهی شهر شدندو بقیه که مانده بودند سرگرم برپا نمودن بساط پذیرایی. من هم که نسبتی دورتر با مرحوم مراد دارم راهی آبادی شدم .چند روزی مراسم برپا بود. از تدارکات مجلس شگفت زده شده بودم. چرا که چندان از وضع مالی مراد و خانواده اش بی اطلاع نبودم .

فقط برای یک وعده ناهار آن روز مراسم ، بیش از هزار دست غذا سفارش داده شده بود.

بگذریم !

تشییع و خاکسپاری تمام شده بود وجمعیتی که درمراسم حاضر شده بودند پس از صرف ناهار در حال وداع  با خانواده ی مراد و ترک آبادی بودند.

تا همراهانم پیدایشان شود به دیوار حیاط مسجد آبادی تکیه داده بودم و دندانهایم را خلال می کردم . الحق غذای خوشمزه ای بود. دست آشپزش درد نکند  . خدا بانیش را هم رحمت کند. پذیرایی خوبی کردند .خوب جلو مردم درآمدند ...

ناخودآگاه سرم را به دیگر سو برگرداندم ... امیر علی ،پسر 10ساله ی مراد پای دیوار خانه شان نشسته بود .ودور دورها را می نگریست...در چه فکری بود، نمی دانم ....به فردایش می اندیشید ؟ نمی دانم ...

...شاید در دلش ،همبستگی و همدلی بستگان و آشنایان و وهم ولایتی هایش را تحسین می کرد وبه اقدام خداپسندانه ی آنها آفرین می گفت...!

چند روز بعد خبر دارشدم مخارج پذیرایی مراسم مراد ،حدود 10میلیون تومان آب خورده است.حدودای سن امیر علی  پسر مراد ...!

به دلم گذشت : خدا این همدلی ها و همبستگی ها را از ما نگیرد !!!


 

 






تاریخ : چهارشنبه 94/2/9 | 10:47 عصر | نویسنده : مهدی پریشانی | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مینی ویکی نت