در دوران تحصیل درمدرسه ابتدایی آموزگاری داشتم که از اهالی روستا و از تربیت شدگان مکتب بنیان گزار تعلیم و تربیت عشایر ،استاد شهیر،مرحوم محمد بهمن بیگی بود . در جوانی به واسطه حادثه ای مشکوک دارفانی را وداع گفت. انشاالله تصمیم دارم در فرصتی مناسب ، بیشتر به او وقضایای پیرامونش بپردازم چرا که حق زیادی بر گردن دانش آموختگان منطقه و خصوصاً طایفه مالکی دارد .
آنچه باعث شد اینجا نامش را بیاورم، از بابت سخت گیریهایی که این مرد بزرگ در جهت رشد و پیشرفت شاگردانش اعمال می کرد وبرای توجیه دانش آموزان درقبال این سخت گیریهاعبارتی را حین درسهایش تکیه کلام قرار می دادو آن هم این بود :
پسرجان چرم را بپا که سگ نبرد...
وداستانش را این جور نقل می کرد(قریب به مضمون):
مرد کفش دوز ی در بازار شهر حجره ای داشت و شاگرد نوجوانی که کمک حالش بود . شاگرد کفش دوز هرروز زودتر از استادش در بازار حاضر ودرب حجره را باز و جلو آن را آب و جارو می کرد، تکه چرمی را هم برای کار آن روز تهیه ودم دست قرار می داد تا استادش از راه برسد وکار را شروع کنند.
چیزی که عجیب بود رفتار این استاد با شاگردش بود .چراکه هر روز به محض اینکه وارد مغازه می شد یک پشت کلّه ای نثار شاگردش می کرد ومی گفت : پسرجان بپا که چرم را سگ نبرد .
شاگرد از این رفتار استاد بس دلگیرمی شد. چرا که هرروز این تنبیه را نوش جان می کرد درحالی که اتفاقی نیفتاده بود و چرم سرجایش بود.
از قضای روزگار یک روز صبح که شاگرد جوان درحال بازیگوشی با شاگرد حجره کناری بود، سگی که آن حوالی پرسه می زد از فرصت استفاده کرد و در یک آن چرم را ربود .شاگرد بیچاره هرچه تلاش کرد که چرم را ازسگ بستاند مؤثرنیفتاد و چرم از دست برفت.
ترس و واهمه از تنبیه استاد بجان شاگرد افتاد .چرا که استادی که هرروز با وجود چرم تنبیهش می کرد معلوم نبود که با ازدست رفتن چرم چه بلایی سرش بیاورد!
کم کم زمان آن فرا رسیده بود که استاد کفش دوز از راه برسد .به پیشنهاد دوستش در حجره کناری مخفی شد. استاد که از راه رسید حجره را براندازی کرد و متوجه غیبت شاگردش شد و بلافاصله متوجه از دست رفتن چرم.
شاگردش را صدا زد و چون صدایی نشنید از شاگرد همسایه سراغش را گرفت و او نیز پس از کمی تأمل نشانیش را داد . استاد اورا فراخواند .شاگرد بیچاره از ترس نمی دانست چکار بکند.آرام آرام وسرافکنده پیش استاد آمد .استاد اورا دعوت به نشستن کرد و شروع کار . شاگرد به انتظار تنبیه مفصل بود ولی ....
وقت به درازا کشید و او جرأت نداشت که از استاد بپرسد تنبیه را کی شروع می کند .بالاخره استاد خود لب به سخن گشود وجواب سئوال ناگفته اش را داد:
پسرجان ! آن پشت کلّه ای ها که به تو می زدم برای این بود که تو بپایی چرم را سگ نبرد ولی وقتی چرم را سگ برده است تنبیه من دیگر ضرورتی ندارد!
آری ...کاش همه ما این جور صحبتهای حکیمانه را درس زندگی قرار بدهیم تا نیازی به افسوس خوردن بر گذشته نباشد.
روح بلند مرحوم محمد علی میرشکاری معلم بزرگ و نام آشنای طایفه مالکی متعالی باد
جادارد همین جا تشکر کنم از جناب آقای رضا امیرزاده که لطف نموده واین تصویر را پس ازسالها نگهداری ،اینک در اختیار ما قرار دادند.