می گویند : شخصی از مسافرت برگشته بود و ماجرای سفر خودرا برای دوستش این طور تعریف می کرد : یک روز تنهایی به قصد گشت و گذارو دیدن حیوانات وحشی به پارک ملی دشت ناز رفته بودم .در این پارک حیوانات زیادی بودند که تابحال ندیده بودم و کارهای عجیبی می کردند .درهمین پارک بود که ناگهان گرگی گرسنه به من حمله کرد و...
دراین موقع دوستش ذوق رده پرسید:خب ، تو چکار کردی؟ مرد گفت :من فرار کردم و...
دوستش دوباره ذوق زده وبا هیجان بیشتری صحبتش را قطع کرد وپرسیدخُب، خُب، بعد چی شد؟مردجواب داد من می دویدم وگرگ هم دنبال من می آمد. تا اینکه به رودخانه ای بسیار زیبا و شگفت انگیزرسیدم . درآن رودخانه چه ماهی هایی وجود داشت! کف رودخانه از شفافیت وزلالی آب چقدر جالب خودنمایی می کرد. دلت می خواست همیشه در آن رودخانه شناکنی و از زندگی لذت ببری ...
یک دفعه دوستش با ولع و ذوق بیشتری گفت :بالاخره گرگ چی شد؟و او ادامه داد: من شناکنان می رفتم وگرگ هم شناکنان دنبال من می آمد تا از رودخانه خارج شدیم و به جنگلی رسیدم پراز درختان تنومندو پرشاخ وبرگ .چه صداهایی !زندگی واقعی را باید دراین قبیل جاها سپری کرد همراه با آواز پرندگان و آسایش و آرامشی وصف ناپذیر!همیشه دلم می خواست می توانستم در چنین جنگلی کلبه ای درختی بسازم وبه دور از هیاهوی شهر ..
دوستش پرسید خب نگفتی ،گرگ چی شد ؟مرد ادامه داد: خلاصه من بدو و گرگ بدو .تا این که از جنگل خارج شدم و به کوهی رسیدم با دامنه های سرسبزوخرّم باهوایی مطبوع وطبیعتی دلنشین . از دور می توانستی خنکای نسیم چشمه سارانی را حسّ کنی که در کناره های کوه روان بودند .سایه عصرگاهی در دامنه کوه چه حسیّ را به انسان القا می کرد.به راستی زندگی دراین جورفضاها جان می گیرد واین کوه با این عظمت وهیبت و..
دوستش دوباره صحبتهایش را قطع کرد وپرسید :خُب ،گرگ چه کار کرد؟
مرد که دیگر از این سماجت عجیب دوستش کلافه شده بود با عصبانیت جواب داد : ای ... به روح پدرت، مَرتیک... ! گرگ همان موقع ول کرد و رفت. این تویی که ول نمی کنی ! خاک برسرمن که دارم برای همچون تویی احساساتم را ضایع می کنم !....