جعفر آقا را می گویم .جوان خوش قلب و زحمتکشی است .از آن دسته آدمهایی است که یک شبه به جایی نرسیده اند بلکه دائما در تلاش و زحمت و..
بیست سالی است که اورا می شناسم .ابتدای آشنایی ما با جعفر آقا به دوران همکاری ما دریک اداره ی دولتی باز میگردد .من شاغل شیراز بودم و او در شهرستان .وقتی هم که به او پست های مدیریتی دادند تغییر چندانی در روحیه و رفتارش ایجاد نشد . شغلش ایجاب می کرد گاهی با مردم ضعیف سروکار داشته باشد و دستگیر شان باشد،البته از منابع و امکانات اداری . اما همانطور که می دانیم این منابع معمولا با محدودیتهایی مواجه هستند و کفاف رسیدگی به همه ی مراجعین را نمی دهند . در این گونه مواقع هم جعفرآقا دست به جیب می شد. البته وضع خودش هم چندان تعریفی نداشت اما به هرحال پای مرامش ایستاده بود.
جعفر آقا معمولا لبخند جالبی بر لب دارد اما این به آن معنی نیست که هیچوقت عصبانی نشود .خب آدمی هست!! می گویند شیر خام خورده است دیگر ! امروز او را دیدم باهمان لبخند همیشگی.یادم به داستان جعفر آقا و فرغون ها (گاری)افتاد از او خواستم دوباره جریان رابرایم شرح دهد و اوطفره رفت ...
ماجرا از این قرار بود که جعفرآقا تصمیم می گیرد، در شهرستان برای زن و بچه اش سرپناهی بسازد .به همین مناسبت اول هفته دست به کار می شود و مصالح و ابزار و همه چیزهایی را که باید پای کار باشد تهیه می کند و....اما بعد...
طولی نمی کشد که استاد بنا و عمله ها هم سر می رسند و به نظم دادن وسایل و ابزارالات مشغول می شوند. جعفر آقا که خان منشانه به ماشین پیکانش تکیه داده بود اوستا را خطاب می کند که : کم و کسری که نیست ! من میرم اداره تا ظهر.
اوستا با استفاده از یکی از همان لبخندهای ملیح جعفر آقا پاسخ می دهد :ارباب ! این همه مصالح روکه نمیشه بر پشت خودم حمل کنم ؟ کو فرغون ؟
لبخند از چهره جعفرآقا پرید .دیرش شده بود و بایستی سریع ترخودش را به اداره می رساند. اوستا ادامه داد : بدون فرغون پیشرفتی در کار نداریم ارباب!
جعفر آقا که از این وضعیت درمانده شده بود دوروبرش را واررسی کرد ،شاید فرجی شود.ناگهان شاپور یکی از عمله ها گفت : ارباب ! این همسایتون فرغون داره می خوای ازش قرض بگیریم ؟ مش حسن را می گفت.
جعفر این جورکارها را خوش نداشت. از قرض گرفتن و رو انداختن به دیگران فراری بود.اگرچه بارها این همسایگان و حتی همین مش حسن کارشان به او افتاده بود و او با خوشرویی آنها را راه انداخته بود. فکری کرد . دیرش شده است . اگر چاره ای نیندیشد کاربنایی می خوابد.بعد با خودش گفت فکر بدی نیست ،همسایه را برای همین روزا می خوان.پس آرام آرام به درب حیاط همسایه نزدیک شد وشاسی زنگ را فشارداد.
کین ؟(کیه ؟)با صدای بلند به همسایه پاسخ داد :سلام ! می بخشین می شه یه لحظه ...
طولی نکشید مش حسن دم در ظاهر شد.جعفر آقا پس از کمی این پا آن پا کردن ودر حالی که با موهای پشت گردنش ورمی رفت توضیح داد که در کارش مشکلی پیش آمده وبرای امانت گرفتن فرغون آمده است.مشهدی پس از لختی تأمل جواب داد :
روچشم جعفرآقا.ای همه ما زحمت شما دادیم ،حالافرغون چه قابل دارن!ای سی بچمم اومده بدی درنگ نم کردم! (فرغون چه قابلی دارد اگه برای گرفتن بچه ی من هم آمده بودی ...)
چند دقیقه بعد جعفرآقا با لبخند ی پیروزمندانه به اوستا می گفت :ایم فرغون !ده چتن .ای مرگ می خوای برتل گووک! (اینهم فرغون .دیگه چه چیزیتون هست.اگرمرگ می خواهی برو "تل گووک")1
ظهر ساعتی مرخصی گرفت و زودتر از اداره خارج شد.خودش را به بازار رساند در اولین ابزار فروشی بدون چانه زدن یک عدد فرغون نو خرید و به هر زحمتی بود آن رادرصندوق عقب ماشین رنگ و رو رفته اش جا داد و با عجله خودش را به اوستا و عمله ها رساندکه از خجالت مشهدی بیرون بیاید .فرغون را پیاده کرد وتحویلشان داد و خود شخصا فرغون مش حسن را به درب منزلش رساند . از خوش شانسیش مش حسن درب منزل سرگرم آب دادن باغچه بیرونی منزل بود.پس از سلام و علیک و خوش وبش، فرغون را کنار درب پارک کرد. بعد هم کلی عذر خواهی ازبابت ایجاد زحمت و ..
مش حسن هم با سلامی گرم اورا تعارف کرد که برای نوشیدن چای به درون منزل بروند و جعفر آقا از این بابت عذرخواست که باید مایحتاج عمله هارا جورکند وخداحافظی کرد...
جعفر به چیزی حساس شده بود . نگاه مش حسن هنگام تحویل گرفتن فرغون علیرغم خوشروئیش برای اومعنایی تازه داشت.سعی کرد ذهنش را از این موضوع خلاص کند. فردا صبح که طبق معمول و قبل از وقت اداری به سر وقت عمله ها می رفت مش حسن را درب منزلش ملاقات کرد.معلوم بود که چیزی می خواهد به اوبگوید.
مش حسن امری داشتین ؟(داشتید؟)و مش حسن با اکراه پاسخ داد نه ،نه چی مهمین! (نه ،نه چیز مهمی است!)
فردای آن روز تصمیم گرفت چند لحظه ای کنار مش حسن بماند شاید چیزی دستگیرش شود .همین کار را کرد و نتیجه هم داد:
ببخشید جعفرآقا کاش سفارش کردبدی ای بچا بیشتر رایت ای فرغونکو کردبدن! (کاش سفارش کرده بودی این بچه ها بیشتر رعایت این فرغون را کرده بودند)
چشمان گرد جعفرآقا گردترشد. متعجبانه پرسید : می چه شده مش حسن! (مگه چی شده مشهدی حسن)
مش حسن جواب داد تو به خدا خوب سیل ای بکو ! (تورا به خدا خوب به این فرغون نگاه بکن)
جعفر سراپای فرغون را برانداز کرد طوریش نبود . مش حسن که بی خیالی جعفر کلافه اش کرده بود دستی به لبه های فرغون کشید ، سواری را می ماند که بر گرده مادیان خسته اش دست نوازش می کشد!
از حرفهای مشهدی سردرنمی آورد .پاسخ داد: شرمنده .عام بخدا مو اهمشون سفارش کردبدم.البته حالو هم طوریش نیسا مشدی! (عمو به خدا من به همه ی اونها سفارش کرده بودم. البته حالا هم طوریش نیست ها! مشهدی)
و مشهدی حسن بازهم نالید...
جعفر آقا نمی دانست چه باید بکند افکار جورواجوری در سرش غوطه ور بودند . باید رضایت مش حسن را بدست آورد . اعتقاد قلبی محکمی به این چیزها داشت.
صبح دوباره با مش حسن روبرو شد .قبل از شروع گلایه های مش حسن از او خواهش کرد خسارت فرغون را قبول کند، اما مش حسن نپذیرفت و پاسخ داد: عام مردم فحشمون میدن(می دهند) !به هرحال عیبی نداره اتفاقین که افتاده !(اتفاقی است که افتاده) همسایه هااز این جور حرفا دارن. (دارند)
جعفر حسابی از این موضوع کلافه وسرگردان شده بود. عینهو که میان آسمان و زمین آویزانش کرده باشند.نه راه پس داشت و نه راه پیش ! مش حسن هر بار که اورا می دید همچون آدمهای عزیز از دست داده ،داغش تازه می شد و گلایه هایش آغاز.
روز بعد باز هم نزد مش حسن رفت وپیشنهاد داد برای جبران خسارت ،فرغون نو خودش را با فرغون کهنه ی او تعویض کند، اما مشهدی بازهم ناراحت شد که این حرفها برای همسایه خوبیت ندارد.
جعفر مستأصل شده بود خواب از چشمانش گرفته شده بودو در چاره ی کار حیران مانده بود.......
.... ظهر روز پنجشنبه ی همان هفته صدای بوق و ناله ی دلخراش کامیون قراضه ای چرت مش حسن را که در خوابی ناز فرو رفته بود پاره کرد.
: منزل مش حسن کدمن؟(کدام است)
این فریاد راننده ی کامیونی بود که به دنبال آدرس منزل او می گشت . سراسیمه درب را باز کرد: بفرمایین!
شما مش حسنین؟و مشتی با اشاره سر جواب مثبت داد .راننده برسر شاگردهایش داد کشید بجنبید بچاخودشن! (بچه هاخودش هست)
در اندک زمانی ،تلی از فرغون های نو از کامیون خارج ودرب منزل مش حسن روی هم تلنبار شد.مش حسن گیج و منگ شده بود :عام چه شده ،می چه خبرن ! (مگه چه خبر شده)
وراننده توضیح داد که مأمور است و معذور .به او کرایه داده اند که این فرغون ها را تا این جا برساند. و هنگامی که مشهدی فریاد می کشید که من پول اینها را از کجا جورکنم،راننده پاسخ داد:
عام اینا مفتکین نمخو تو فکرش بری فقط از خیر او فرغونو بگذر! همین! (عمو این ها مجانی است ،نمی خواهد تو فکرش بری فقط از خیر آن فرغون کذایی بگذر)
آن شب جعفرآقا توانست پس از مدتها با خیال راحت سر بر بالش بگذارد.چشمانش را بست ودر خواب عمیقی فرورفت.
1- تل گووک: نامی قدیمی برای یکی از روستاهابوده است.(اگرمرگ می خواهی برو "تل گووک")در مثل درجایی به کار می بردند که تمام بهانه های کسی را برآورده کرده باشند و به اصطلاح بهانه بر ش کرده باشند،آن وقت به این محل حواله اش می دادند.