f=e="t من و آموزگار کلاس پنجمم(قسمت اول) - بر بلندای کوه بیل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
"بر بلندای کوه بیل"

من و آموزگار کلاس پنجمم

اواخر سال پنجم دبستان من 

 اوایل پاییز گرم سال 1354یُورد (1)ما در مجاورت کوه بُزی(2) واقع شده بود. همه اسباب و اثاث خانواده ما در بُهون (3) سیاه رنگ وسیعی جا داده شده بود که در پشت آن کَهرِه های کوچک در تِری (4)نگهداری می شدند و در جلو آن قاش (5)گلّه قرار گرفته بود . چندماهی بود که پدرم را از دست داده بودم و برادربزرگم مشهدی زریر سرپرستی و بزرگتری خانواده را بعهده گرفته بود  .

آن سال ها اوج شهرت مدرسه های عشایری بود و رفتن به دبیرستان عشایری یا همان چهل نفری سابق، قلّه آمال و آرزوهای دانش آموزان ایل شده بود و این بی جهت هم نبود:

راه پیدا کردن به دبیرستان عشایری یعنی تضمینی دکتر شدن ، تضمینی مهندس شدن ، تضمینی وکیل شدن ، تضمینی مدیر شدن....تضمینی موفق شدن در زندگی.

 طبیعی بود که پدر و مادرها هم برای پیشرفت بچه ها شان بی تفاوت نباشند وهر کاری که از دستشان بر بیاید انجام دهند!

بچه ها هم سعی و تلاششان را می کردند تا شاید امید های پدر و مادرها را به بار بنشانند. اما اگر بگویم درس خواندن ما وظیفه ای جانبی بود چندان بیراه نگفته ام.چرا که درس خواندن ما عمدتاَ منحصر بود به همان حضور در کلاس درس!

 و الّا پس از رسیدن به خانه چندین کار زمین مانده بود که به ما محوّل می شد: از چراندن و مواظبت کهره ها و برّه ها گرفته تا کمک به زنان خانه برای دوشیدن شیر بُز ومیش ها و گاو ها و بِینَت (6)کردن الاغها ،تمیز کردن آغل و همچنین کمک به جمع آوری هیزم و یا رساندن صبحانه و ناشتایی به مردانی که در زمین های کشاورزی کار می کردند....

پدران و مادران گذشته از سعی و تلاش بچه ها شان روی دلسوزی و سخت کوشی معلمان خیلی حساب می کردند، بنابرین سعی داشتند معلم های عشایری را به ماندن در کنار ایل ،دل گرم کنند.

معلم ها معمولا ازخانواده شان دور بودند وتبعا با مشکلاتی مواجه بودند. آب آشامیدنی در دسترس نبود و باید از چشمه آورده می شد وبعلاوه امکانات گرمایشی و حتی نان مصرفی و پخت و پز...که هریک به جای خود داستان مفصلی داشت.

چاره ای نبود جز این که خانواده های دانش آموزان در امور فردی معلم ها همکاری کنند و الا با آن همه مشکلات امکان چُل (7)کردنشان نبود ..خصوصا برای معلم هایی که مجرّد بودند.

 اهتمام مردم ایل به انجام کارهای معلّم ها از دو جهت بود .در مرحله اول روحیه خاص مهمان نوازی مردم ایلیاتی و در مرحله دوم حق شناسی و جبران بخشی از زحمات معلمان.

 خانواده ما هم که خیلی به درس خواندن من امید بسته بودند ازاین قاعده مستثنی نبودند و سعی داشتند دراین گونه امور گوشه ای از کارهای آقا معلم ها را بگیرند ،ازآوردن هیزم تا تهیه اب و یا بردن ماست و کره و دوغ و .....که کم وبیش دربرنامه بود.تاشاید بقول خودشان من به جایی برسم! به همین دلیل بود که برادرم مشهدی زریر هم برای آن که از قافله احترام گذاشتن به معلمان عقب نماند ،آقا معلم را برای ناهار به منزل ما دعوت کرده بود.

معلم آن سال مدرسه ما آقای مهدی میرشکاری از آموزگاران دلسوز و سخت کوش عشایری و از روستای مجاورمان دهپاگاه بود که اگر اشتباه نکنم سال اول خدمتش درتعلیمات عشایر (8) بود و البته با توجه به نزدیکی زادگاهش به مدرسه ما ،دردسر هایش کمتر بود .

بالاخره روز موعود فرا رسید و آقا معلم به منزل ما آمدند. وقتی آقا معلم اندکی آسایید و چایی میل کرد برادرم با غرور تمام و برای این که نشان دهد من چه بچه با استعدادی هستم با کسب اجازه از آقا معلم از من خواست شعری بخوانم و من با تکان دادن سر و دست هاشروع کردم :

خوزستان!

سلام من به خوزستان پیام من به سامانش
به بهمنشیر جوشان و به کارون خروشانش
به خرمشهر زیبا و به اهواز دل افروزش
به آبادان آباد و به هرمزجان ویرانش
الاای خاک خوزستان تو آنستی که دیدستی
سکندرها و قیصرها و لشکرهای جوشانش
بمان آباد و فرخ روز و شیرین کام و روشن دل
که ایران مهد دانش هاست نپسندند ویرانش(9)

آقا معلم خوشش آمد یا نیامد اما با تکان دادن سر و لبخندی ماجرا خاتمه یافت.

پس از صرف ناهار آقا معلم خواست خداحافظی کند که برادرم ضمن تعارفات معمول به او گفت اگر گاهی فرمونی(10) داشتی بگو مهدی(11)برایت انجام دهد! و آقا معلم هم تشکر کرد و جواب داد : حتما حتما!

باری مدرسه ها شروع شد و ما هم راهی مدرسه شدیم .نگفتم که ازمدرسه تا منزل ما راه درازی بود ومن از روزی که برای گذراندن کلاس اول پا به مدرسه گذاشته بودم تا الان که وارد کلاس پنجم می شدم همیشه برای دو موضوع استرس داشتم :

اول ترس درگیری با بچه های آن آبادی که مدرسه ما در آن واقع شده بود که معمولا دست بالا را داشتند : هم در اکثریت بودند هم در آبادیشان بودند و هم قلدرتر بودند.

علت و ریشه دعواها را نمی دانم ،چرا که علیرغم این که آن ها خود را "چَغوُیی" (12)می دانستند و ما را از بنکوی "کادِروُشی"(13) اما ما با خیلی از آن ها و خصوصا کدخدا قوم و خویش بودیم. شاید هم بزرگترهای دو طرف از هم دیگر خوششان نمی آمده که ما بچه های زبان بسته باید جورش را می کشیدیم!

 ضمن این که من تا الان متوجه ریشه این اصطلاحات رایج در طایفه نشده ام و یکی دو کتاب هم که راجع به فرهنگ طایفه مالکی و دریاچه پریشان به رشته تالیف درآمده است زیرکانه از پرداختن به این موضوع طفره رفته اند.(14)

البته کادروشی را در مفاهیم مختلف مختلف معنا کرده اند، برخی معتقدند جد چندم آن ها فردی به نام کا درویش علی(15)بوده است و برخی می گویند این نام بر گرفته از کا دِروُش ( دِرَفش) است

دومین مشکل ما بچه هایی که از آبادی های دیگر به این مدرسه می آمدیم آب خوردن بود! نمی دانم چرا این نعمت خدایی ازما بچه مدرسه ای های زبان بسته دریغ می شد!در جنوب روستای ما دریاچه زیبای پریشان و در یک کیلومتری مدرسه چشمه پَهنوُ قرار داشت و اندکی آن طرف تر تلمبه مشهدی لطف الله کازرونی بود که بیشتر وقتها چالو(16) بود.با همه این حرفها در طول روز به محض تشنگی مجبور می شدیم یکی دو باری از دولچه منزل مرحوم عمو رمضان رئیسی که نزدیک ترین همسایه مدرسه بود آب بدزدیم.عمو رمضان مرد ساکتی بود و از خطاهای بچه ها می گذشت اما همسرش  با بچه هایی که دزدکی برای آب خوردن به حیاط منزلش می رفتند برخورد می کرد . بماند که ظاهراَچون با پدر و مادرم نسبت دوری داشت من معمولا از  این برخوردها در امان بودم!

و اما جدی ترین مشکل ما سگ های منازل بین راه تا آبادی خودمان بود که همیشه باید احتیاط می کردیم غافل گیرانه توسط آن ها دریده نشویم.

بگذریم که روز اول کلاس پنجم داشت به خوبی و خوشی و عبور از همه موانع به سر می شد . در برگشت از مدرسه ما نزدیک به آبادی عمو محمد رحیم(17)رسیدیم یعنی همان جایی که منزل آقا معلم بود . خدا رحمت کند عمو محمد رحیم را که در سکنی دادن معلمان و پذیرایی از آن ها هم خودش و هم همسر مرحومه شان سعی وافر داشتند و بعلاوه مرحوم برادرشان عمو عباس و خانواده.

جمع دانش آموزان کم کم داشتند از آقا معلم جدا و هریک راه منزل خویش را در پیش می گرفت و من که پسر بسیار کم رویی بودم سعی داشتم بدون خداحافظی از گوشه ای در بروم که ناگهان با صدای محکم آقا معلم سر جایم میخ کوب شدم :

مهدی ! مهدی ! باتوام ،همراه من بیا !

بلافاصله یادم به تعارفات دردسر ساز مشهدی زریر افتاد !چاره ای نبود .آرام و سربزیر پشت سر آقا معلم راه افتادم تا به چادر(18) او رسیدیم .کم کم دستگیرم شد که آقا معلم می خواهد سرش را بشوید و من باید به او کمک کنم. آن وقت ها از اتاقکی به نام حمّام و آبگرمکن خبری نبود و ما برای شست و شوی خودمان و لباس هایمان در گرمسیر از حوض و جوی تلمبه ها و در سردسیر از آب رودخانه ها استفاده می کردیم .یعنی یک دیگ آب گرم می کردیم و خودمان را در پناه درختی شست و شو می دادیم.

به هر حال اولین بار بود که چنین کاری را به من می سپردند بنابرین همه اش دعا می کردم ماجرا به خیر و خوشی تمام شود.

کتری را پای چُل (19)مشکی بردم واز یکی از مشک ها آن را پراز آب کردم .سپس به سراغ چاله(20)رفتم وبه هر مشقتی بود آتش را روشن کردم و کتری را روی سه پایه قرار دادم .

آب خیلی زود جوش آمد و آقا معلم که اهل آداب بود حوله اش را بدست من داد که پس از شستن  موهایش به او برسانم تا آن ها را خشک کند. شامپو را هم در کناری گذاشت و سپس راهنمایی کرد که پس از خیس شدن موها شامپو بریزم .

راستش اگر چه هر از گاهی و کم و بیش وسیله ای بنام شامپو را دست برادرانم که آدم دولت بودند و یا درشهر زندگی می کردند دیده بودم .اما حقیقت امر آن زمانها در ایل ماچندان مواَنستی با شامپو نبود و بیشتر از برخی مواد شوینده چون صابون و گِل سرشور (21)و پَرکُنار(22) و زَرکَنگَر (23)استفاده می کردند! بماند که اینجا آقا معلم مضاف بر همه مصیبت ها نکته ای را از قلم انداخته بودو آن این که فراموش کرده بود به من بگوید این شامپوی پاوه علاوه برآن سربزرگ مشکی رنگ ،یک سر کوچک کرمی هم دارد !

به هرحال آب را به درون آفتابه ریخته و سرد و گرم کردم و با اشاره آقا معلم روی سرش ریختم. پس از چنگ زدن به موها شامپو خواست و من بی درنگ سر مشکی شامپو را باز کرده و دهانه آن را روی سر آقا معلم گرفتم. اما شامپویی از آن خارج نشد !

آقا معلم که از بی دست و پایی من کلافه شده بود داد کشید شامپو را فشار بده! غافل از این که سر کوچک شامپو بیرون آورده نشده است ! من با تمام قدرت دستهایم تیوپ شامپو را فشار دادم که باعث شد حجم زیادی شامپو روی سر آقا معلم بریزد و او شروع کردبه چنگ زدن موها .کف زیادی روی سر آقا معلم جمع شده بود.

نمی دانم چه بر سر آن سر کوچک شامپوآمد ،اما بادستور آقا معلم من شروع به ریختن آب کردم . اما آن همه کف از توان یک آفتابه آب ،به در بود.

آب آفتابه تمام شده بود و آقا معلم عصبانی وبا سر و صورتی پوشیده از کف با اشاره از من خواست که کاری بکنم.

و من ناچار شدم دوباره به چُل مشکی پناه ببرم .یکی از مشک ها را درون آفتابه خالی کردم و ..

آب سرد بود و آقا معلم را عذاب می داد اما برای آدم بی دست و پایی چون من راهی نبود...

کف ها رفته بودند اما با چه مشقتی ...

من خجل و شرم زده حوله را به دست آقا معلم دادم و او نگاه نفرت آمیزی به من کرد ...

از آن جا را تا خانه با چشمان اشکبار دویدم ...

اما دیگر هیچ وقت و تا پایان آن سال تحصیلی یادم نمی آید آقا معلم از من کاری خواسته باشد!

 چادر (خیمه)معلم های عشایر

کلمات و اصطلاحات بکار رفته در متن:

ادامه در صفحه بعد....






تاریخ : سه شنبه 99/3/20 | 12:46 عصر | نویسنده : مهدی پریشانی | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مینی ویکی نت