ادامه از قبل ....
خالو زینال بار دیگر از کرمعلی خواست تا درون آب شود و قایق را هُل بدهد و او که در درونش غوغایی برپا بود سعی می کرد به خود دلداری دهد : چه می شود کرد ، ما که صبر کردیم اینهم روش و بعد هم بدون این که غرولندش را آشکار کند ، پاچه های شلوارش را بالاتر زده و درون آب شد .
قایق را تا نزدیک ترین مکان به ساحل هل داد و این بار بدون تذکر زینال شانه های لاغرش را به لبه قایق نزدیک کرد تا او بدون دردسر خِرت و پرتها را بر شانه اش بگذارد که آنها را از آب بیرون ببرند. یادش به این بیت شعر افتاد وبا همه ناراحتی هایی که داشت ، سعی کردآن را به سبک جناب شهرام ناظری بخواند :
شب ...تاریک و بی.........م موج و گردابی ....چنین حائل کجا .... دانند حا.......ل ما سبک بارا....ن ساحلها...!
خالی کردن بار قایق که تمام شد باز هم زینال از او خواست ، قایق را تا لنگرگاه هل دهد. این کار را کرد . دیگر دمارش درآمده بود. خسته و کوفته همچون زورقی درهم شکسته بر لبه ی صخره ای در ساحل وِلو شد .
سفر دریایی با همه جذّابیتش به پایان رسیده بود و کرمعلی رنجهایش را تمام شده می پنداشت. اگرچه از کناره دریاچه تا آبادی خودشان چندین کیلومتر راه بود ، اما خدای را شکر تا منزل زینال راه کمتری داشتند . مطمئن بود زینال برای رساندن این همه وسایل چاره ای اندیشیده و حتما الان کسی با الاغ و خورجین به استقبالشان می آید!
در این افکار بود که فریاد زینال اورا به خود آورد : پا شو خاله زاد ! کرمعلی متعجّب تر از گذشته جواب داد : مگه کسی برای بردن وسایل نمیاد خالو؟ و زینال پاسخ داد : برای این چند تیکه وسایل که لازم نیست خر و باری راه بیفتد خاله زاد ! دو قدم راهه ! خودمان می بریمشان.
چاره ای نبود و جر وبحث بی فایده . همین یکبار با زینال همسفر شده بود. خوبیت نداشت رویشان تو روی هم باز شود . بلند شد و کنار وسایل ایستاد . دنبال این بود که توضیح بیشتری بخواهد که زینال فرصت نداد و بلافاصله جعبه مملو از گوجه را بلند کرد و بر دوشش گذاشت وبدون معطّلی ساک حجیمی را هم بر گردنش آویخت.کرمعلی به سختی سعی کرد تعادلش را حفظ کند تا آنجا که بتواند حداقل ساک لباسی خودش را هم بردارد. ممنونش هم بود که از او نخواسته چیزی را با دندان حمل کند! به اسب چموشی می ماند که به تازگی رامش کرده و ازاو شخم می کشند.
زینال آن قدرمنصف بود که بقیه وسایل را که کم هم نبودند بر پشت خود بار کند . به راه افتادند . دیگر لباسهای نو برایش مهم نبودند .حمل جعبه ای حدودا 25کیلو کار راحتی نبود . تااین سن، بیشتر از چند قدم این کار را برای خانواده خودش هم نکرده بود،چه رسد برای دیگران آنهم با این مسافت!
هر گامی که برمی داشت لبه های تیز تخته های جعبه بیشتر کتف استخوانیش را نوازش می دادند. اما او بیشتر نگران پیراهنی بود که هنوز ساعتی از پوشیدنش نگذشته بود. هر از چندی به مقصد نگاهی می انداخت . فاصله شان تا منزل زینال را می توانست با نشان کردن درختان "کُنار "کهن سال جلو امامزاده که به همسایگی زینال محکوم شده بودند به طورتقریبی حدس بزند . اموات را هم همانجا زیر همین کُنارها دفن می کردندو این را کرمعلی می دانست.خدا به فریادشان برسد!
مسافت کناره دریاچه را طی نموده بودند که زینال برای اینکه به کرمعلی بفهماند که از انصاف هم چیزی سرش می شود، پیشنهاد داد از راه میان بر بروند تا زودتر به مقصد برسند و بعد بدون اینکه منتظر نظر کرمعلی بماند وارد زمین های "شُم زار "شد.
کرمعلی به کفشهایش که هر از گاهی کپه ای از خاک درون آنها جای می گرفت توجهی نداشت . اندک سایه ی جعبه گوجه تا حدودی صورتش را از پرتو سوزان آفتاب حمایت می کرد ولی تشنگی امانش را بریده بود .
چند قدمی نرفته بودند که کم کم بر بدن خسته خود ،خُنکی را احساس کرد . چیزی نبود که قابل پیش بینی نباشد.آب گوجه های له شده ،آرام آرام بر گردنش جاری و برپیراهن سفیدش راه باز کرده و به پایین سرازیر می شدند . در آن آفتاب سوزان، بدنش به صحرای برهوتی می ماند که معجزه آسا جویباری بر آن روان شده باشد.
دیگر چیزی برایش مهم نبود . کفشهای سفیدش هم از خنکای آب گوجه ها بی بهره نبود.چه رسد به اینکه رنگین هم شده بودند. دیگر حال و هوای عشق و عاشقی از سرش پریده بود وفقط دعا می کرد این سفر پر مشقّت به خیر و خوشی به سرانجام رسد.
کاش مادرش هرگز دختر اقوامشان را ندیده بود ....کاش درسن وسال عاشقی نبود .... کاش حقوقش را چند ماه دیگرهم نداده بودند....کاش مینی بوس واپیچیده بود ....کاش ....
تا منزل زینال راهی نمانده بود . شعله های خشم تمام وجودش را احاطه کرده وچون آتش فشانی بود که فوران را انتظارمی کشد. ازهمه بدتر چیزی که خُلقش را بیشتر تنگ می کرد ، جملاتی بود که زینال پشت سرهم بکار می برد : خاله زاد ، مایه ی ری سیاتیه(خاله زاده مایه روسیاهی شد).
دیگر کرمعلی آن کرمعلی آن سوی دریا نبود. بدون توجه به تعارفات کاذب زینال با خود کلنجار می رفت که چگونه از خجالتش بیرون بیاید ! چگونه محبّتهایش را جبران کند ؟ به چند قدمی کَپَر زینال رسیده بودند .نقشه های جورو اجور در کلّه اش به دَوَران افتاده بودند. اگر ماجرای این سفر به گوش دوستانش برسد حیثیت برایش نمی ماند! زمان داشت از دست می رفت باید کاری می کرد. بالاخره تصمیم آخر را گرفت...
به عمد مسیرش را به سمت ناهمواری در شُم زارکج کرد .تعادل ناپایدارش ناپایدارتر شد و بالاخره در میان کلوخها پایش لغزید و سرنگون شد. جعبه گوجه اندکی آن طرفتر نقش بر زمین شده و دانه های آن لِه لَورده وبقیه هرکدام به سمتی پخش و خاک اندود شدند. کرمعلی خود هم با این حرکت حساب شده درمیان کلوخها وا رفته بود .آه از نهاد زینال بلندشد .
خشمگین و با صدایی لرزان نعره کشید : پسر مگه تو کوری ؟ بیچاره ام کردی ! و کرمعلی که تازه داشت خودش را جمع می کرد جواب داد خاله زاد مایه روسیاهی شد، یه دفعه پام سر خورد. وزینال بلندتر از قبل دادکشید: کاش پایت خورد شده بود که این بلا را سرم آوردی . و کرمعلی با اظهار شرمندگی جواب داد طوری نشده خالو ! اوقات تلخی نکن .جمعش می کنیم . و حالا مثلا تلاش کرد مقداری از گوجه هارا که تقریبا سالم مانده بودند جمع کرده و درون جعبه زهوار در رفته بریزد .
داد و فریاد زینال تمام شدنی نبود و پشت سرهم اوقات تلخی می کرد. کرمعلی بالاخره عقده اش وا شد . دیگر نتوانست تاب بیاورد : به درک که افتاد ، به درک که بیچاره شدی ، به درک که ... ولگدی نثار جعبه کرد و ساک لباسش را برداشت و بی توجه به زینال که برروی زمین نشسته بود از آنجا دور شد . ..
خورشید خسته از روزی طولانی ،آرام آرام پرتو زرّین خود را از گردنه های جنوبی زاگرس جمع می کرد. چوپانهایی که گوسفندان خودرا پس از چرای روزانه از دامنه" کوه بُزی" به سوی ده سرازیر می کردند، شبح بی رمقی را نظاره گر بودند که به سختی و افتان و خیزان به سوی آبادی کشیده می شد.
کرمعلی اگرچه چشمانش به سیاهی می گرایید اما گوشهایش می توانستند صدای دخترکان آبادی را بشنوندکه جار می کشیدند :
"ننه ی شیرعلی ، ننه ی شیرعلی ،مُشتُلُق ، مشتلق . پسرت کرمعلی از شهر برگشته " ..........
پایان
دریاچه : مراد دریاچه پریشان یا فامور است که درشرق کازرون از شهرهای استان فارس قرار گرفته است ودرحال حاضر متاسفانه به علل مختلف و خصوصا خشکسالی های پیاپی از آب بی بهره است
کوه بزی:کوه بز boz قسمتی جداشده از رشته کوه زاگرس است که در جنوب شرقی روستای هلک helakبر دریاچه پریشان عمود شده است.
کنار:konar درخت سدر که در مناطق گرمسیری می روید
کپر: kapar منزلگاهی ساخته شده از تیرکهای چوبی و پوشیده شده از بیشه و بوریا
شم زار: shom zar زمین شیارشده وآماده برای کشت