f=e="t ... لطفاًچوب به دست ها را بیشتر کنید (قسمت آخر) - بر بلندای کوه بیل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
"بر بلندای کوه بیل"

و اما داستان چوب به دست ها ...

آورده اند در روزگاران قدیم در ولایتی دورافتاده حاکمی بود دلسوز و وزیری داشت بس سیاست مدار و  نیرنگ باز ...

روزی حاکم برای سرکشی از رعایا به اطراف ولایت گذرش اوفتاد. دید مردمی را در کنار رودخانه که ترسان و لرزان خودرا به آب می زدند . از همراهان علت را جویا شد . از میان رعایا جوانکی لب به سخن گشود و عرض کرد قربانت گردم ،ما هر روز برای رفتن به مزرعه مان، می باید خودرا به این آب سرد زده و به آن طرف رودخانه برسانیم استدعا داریم چاره ای بی اندیشید.

 حاکم پس از اندکی تامل رو به ملازمان کرد که چرا تاکنون برای این موضوع فکری نکرده اید ؟ وانگهی این بیچاره ها در زمستان و هنگام سیلاب چه برسرشان می آید؟

پس از بازگشت به امارت خود وزیراعظم را احضار کرد و دستورش داد که بی درنگ برای رفاه حال مردم  بر روی رودخانه پلی بسازد . وزیر فکری کرد و با گفتن به روی چشم از حضور مرخص گردید . او دست بکار شد و پس از مدتی حاکم را اطلاع داد که پل ساخته شده و آماده بازدید ذات اقدس همایونی است.

حاکم با خوشحالی هرچه تمام تر در محل حاضر شد. پل بر روی رودخانه ساخته شده بود و آماده ی بهره برداری .پس، از کار وزیر خوشش آمد و او را بس گرامی داشت . اما موضوعی ذهن حاکم را به خود مشغول کرد و آن هم مشاهده ی پرداخت مبلغی از سوی رهگذران روی پل به مأمورین حکومتی بود . علت را پرسید. گفتند به دستور وزیر هرکسی از روی پل عبور کند بایستی یک ریال بپردازد.

حاکم را این موضوع خوش نیامد و وزیر را به حضور طلبید و موضوع را جویا شد . وزیر به عرض رساند که قبله عالم بسلامت باد. این را مقرر کردیم تا رعیت قدر بدانند و عادت به مفتخوری پیدا نکنند . حاکم او را بانگ همی زد که ای وزیر ! می دانی که تمشیت امور و رفاه حال رعایا از جمله وظایف حکومت است، چه نیازی به این کار بود ! وانگهی امکان آن دارد اعتراض و شورشی بر علیه دستگاه فرمانروایی سامان داده شود .

 لکن این فرمایشات در وزیر افاقه نکرد که نکرد و دستور همان بود که بود.

حاکم که خیالش از این بابت راحت نبود گماشتگانی را به تحقیق فرستاد، اما همگی خبر آوردند که خلق راضی و سرگرم امور روزمره ی خویشند.

باری پس از چندی وزیر به بهانه ای عوارض یک ریالی را به دو ریال و دو را به سه و همین طور عوارض عبور از پل را افزایش همی داد . یک روز به بهانه ی تهیه گیاهان دارویی مورد نیاز عطارها و روز دگر به بهانه ی ساختن کاروان سراها و روزی هم به بهانه ی ساخت تسلیحات و زره های پولادین از بیم حمله ی احتمالی دشمن.

 گماشتگان حاکم نیز بیکار ننشسته و هر بار خبر به حاکم آوردند و او بازخواست کرد و وزیر هر بار به ترفندهای گوناگون از لزوم ازدیاد عوارض دفاع کرد و از بخت بد  هیچ صدای اعتراضی هم نبود که حاکم به سبب آن بر وزیر خشم گیرد و به این بی عدالتی پایان دهد.

 تا روزی حاکم را خبر آوردند که چه نشسته ای ، عوارض گذر از پل کذایی به ده تومان رسیده است ! حاکم باورش نمی شد چشمانش از تعجب و خشم به کله ی سر جهید . با داد و فریاد وزیر را احضار کرد: حال که دیگر همه ی بهانه هایت برآورده شده دیگر از جان ملت چه می خواهی ؟

 اما وزیر این بار مشکلات ولایات همسایه و لزوم کمک به آن ها را بهانه کردو اقدام خود را توجیه کرد و در آخرکه دید حاکم خشمش فروکش نمی کند، به عرض رساند :حاکم به سلامت باد ! همه رعایا از باب کمک به ایالات همسایه و رفاه آن ها بس شادمانند و از بابت این عوارض که شما سرسام آورش می بینید دلخوش . چنانچه باور ندارید خود تشریف فرما شوید و از نزدیک اوضاع را نظاره کنید.

حاکم که این بار دیگر حرفهای وزیر را بر نمی تافت و علی الخصوص اعتراض نکردن ملت را به این طغیان گری ها باورش نمی آمد، شخصا با لباس مبدل در کنار پل حاضر شد.

رهگذران را دید که مؤدبانه و با فرهنگ منشانه در صف های طولانی به انتظار نشسته و ضمن صحبت کردن با هم از هر دری ،پس از رسیدن نوبتشان ده تومان را به  دکّه های ماموران حکومتی پرداخت نموده و رد می شوند .اما چیزی که برایش عجیب می آمد این بود که رهگذران پس از پرداخت عوارض وارد خیمه ای می شوند و پس از کمی تأمل از در دیگر آن خارج می شوند .البته نه به چابکی قبل، بل اندکی تکیده تر و شایدهم  افتان و خیزان !

از یکی از همراهان پرسید حکایت این خیمه چیست ؟ شاید مثلاًفکر می کرد درآن به رهگذران خسته و احتمالا عصبانی چای و قلیان تعارف می کنند! همراهان همگی سر به زیر افکندند و از پاسخ طفره رفتند،جز یکی از مباشرین که با او از کودکی مأنوس بود. پس با حالتی شرمگین پاسخ داد: قربانت گردم . به دستور وزیر اعظم رهگذرانی که عوارض را می پردازندبه این مکان هدایت می شوندوتوسط عوامل، چوبی را در( ...شان)فرو می کنند که این موضوع برای همیشه یادشان بماند و دیگرهوس نکنند از مقامات عالیه چیزی مطالبه کنند!

حاکم که از این اوضاع کفرش بالا آمده بود ، لب هایش را می جوید و به خود می پیچید. به خود می گفت امکان ندارد ملت از این وضع  نابسامان ناراحت و عاصی نشده باشند.  دنبال بهانه ای می گشت تا وزیر را به فحش و ناسزا بگیرد و به این وضع پایان دهد. پس به گماشتگان امر فرمود ،ردیف به ردیف صفها را بگردید و معترضین را نزد من آورید.

جستجو بی فایده بود و چیزی دستگیر گماشتگان نشد . حاکم که دست بردار نبود ،خود وارد عمل شد و ندا در داد آیا کسی را به این اوضاع و احوال اعتراضی نیست ؟

ناگهان از انتهای صف همهمه ای بلند شد . حاکم در پوست خود نمی گنجید : گفتم که مردم عاصی می شوند ناراحت می شوند .  دستور داد بی درنگ بیاورندش . همه چیز برای تنبیه وزیر آماده شده بود .

حاکم بر روی صندی خود آرام نمی گرفت و بی تابانه این پا و آن پا می کرد. آری  وقت آن رسیده بود تا وزیر را گوش مالی سختی بدهد که عبرت سایرین باشد .

مرد معترض را کشان کشان به حضور حاکم آوردند . حاکم با لبخندی رضایت مندانه مرد را خطاب فرمود : احسنت به شهامت شما ! هنوز هم شیردلانی هستند از رعایا که بتوانند بی محابا حرف دلشان را به گوش زمام داران برسانند .پس اعتراض دارید شما ؟ و مرد با تکان دادن سر فرمایش جناب حاکم را تایید کرد  .خب بگو ببینم اعتراضت چیست ؟

و مرد که روی گشاده حاکم را دید و خیالش راحت شد به زبان آمد و بدون لکنت پاسخ داد : ذات ملوکانه بی گزند باد، رعیت به قربانت باد !چنانچه میسر است امر فرموده چوب به دست ها را بیشتر کنند ... ما سخت گرفتاریم و این جا بی جهت  معطل می شویم ،آخر از کار و زندگی مان می مانیم :

... فقط لطفا چوب به دست ها را بیشتر کنید!

چوب به دست ها چوب به دست ها






تاریخ : دوشنبه 95/9/22 | 11:51 عصر | نویسنده : مهدی پریشانی | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مینی ویکی نت