ادامه از قبل ......
کرمعلی از عالم خواب و خیال که بیرون آمد خودش را در کناره دریاچه دید . وانت ،آرام آرام بر کناره جاده ایستاد .زینال پیاده شد و از کرمعلی هم خواست پیاده شود . کرمعلی متعجّب به او نگاه کرد . چرا که هنوز تا آبادی بالای سه فرسخ راه مانده است! خالو با لبخندی زیرکانه توضیح داد : قایق را همین نزدیکی ، میان بیشه ها قایم کرده ام. از این جا خیلی زودتر به ده می رسیم . بهت خوش میگذره خاله زاد!
واقعا فکر اینجایش را نکرده بود .آبادی، درست روبرویش قرار گرفته بود اما آن طرف دریا!
زینال بالای وانت رفت و از او خواست برای پایین آوردن وسایل کمکش کند. نگاهی به لباسهایش که قرار بود آنها را نو به منزل برساند انداخت. چه اشتباهی کرده بود. یادش به صحبتهای فروشنده افتاد که به اصرار از او خواسته بود لباسها را اینجا نپوشد .کاش حالا همان لباسهای کهنه تنش بود. به خود گفت احتیاط می کنم چیزی به لباسهایم نخورد . به هر زحمتی بود وسایل را پیاده کردند. و خالو با کلّی چانه زدن کرایه ماشین را داد.
تا رسیدن به بیشه های حاشیه دریا ،راهی نبود . کرمعلی به خود دلداری داد: مانعی ندارد این چند قدم به یک آدمی که الان به من نیاز دارد کمک کنم .چه رسد به اینکه الان تا حدودی هم مدیون او شده ام! از این هم که بگذریم مفت ومجانی یک تفریح درست وحسابی روی دریاچه کرده ام ! چند متر آن طرفترش چال چالکها (1) را دید که بالها را باز کرده و دوان دوان خودرا از خشکی به آب می زدند. خالو زینال باعجله پاچه ها را بالا زد واز کِناره کم عمق آب به سوی قایق پیش رفت . با احتیاط بر قایق سوار شد و آن را با چوب بلندی که درون آب فرو می کرد به پنج شش متری خشکی هل داد تا جایی که یک سرش به گل بنشیند وسپس آن را با چوب مهار کرد .
کرمعلی هنوز در افکار خود غوطه ور بود که صدای خالو او را به خود آورد. خاله زاد ! اگه زحمتی نیست وسایل را به من برسان . کرمعلی چشمانش تیره و تار شد. فکر می کرد اشتباه می شنود . برای همین جواب داد : بله؟! خالو این بار خلاصه تر تکرار کرد : بی زحمت وسایل را دست من بده ، وسایل !
راستش کرمعلی از آن جوانهای زیر کار دررو نبود .از آنهایی بود که همیشه برای کار و خصوصا کمک به دیگران پیش قدم می شوند. اصلا از این جور کارها لذت هم می برد. اما اینجا وضع فرق می کرد ! کرمعلی مات و مبهوت مانده بود .در حالی که سعی می کرد عصبانیتش را پنهان کند نومیدانه نگاهی به سمت دریا انداخت.
هاج و واج از گفته های خالو و بی پناهی خود همچون گنجشکی که در پنجه های عقاب گیر افتاده باشد، بِرّ و بِر به خالو که تلاش داشت با چوب حائل قایق را سر جای خود نگهدارد زل زد . اگر الان یکی از هم ولایتی ها ، حال و روزش را با آن سابقه پُزدادن هایش ببیند!
صدا این بار رساتر بود : اینجوری نه ، پاچتو بالا بزن خاله زاد !
ظاهرا چاره ای نبود. نگاهی به دور و برش انداخت، شاید معجزه ای اتفاق بیفتد. اما از هیچ طرف خبری نبود. به کم حوصلگی خودش لعنت فرستاد.دلش می خواست برگردد و....
کاش زمان به عقب برمی گشت . اگر یه کم و فقط چند دقیقه این مینی بوس لعنتی زودتر راه افتاده بود این مصیبت سرش نازل نمی شد. زینال دوباره فریاد کشید خاله زاد عجله کن باید به کارمان برسیم! از شنیدن واژه خاله زاد(2) نفرت برش داشته بود .زیرا تا هفت پُشت عقب تر هم هیچ نسبتی با زینال نداشت.
بناچار کفشها را گره زده وبه گردن آویخت . پاچه ها را بالا زد. یکی یکی وسایل را به قایق رنگ ورو رفته زینال رساند. خالو پرسید چیزی جانمانده بود ؟ و کرمعلی با صدای ضعیفی که دیگر عصبانیت در آن قابل پنهان کردن نبود پاسخ منفی داد. سپس با دستانش لبه های قایق را اهرم کرد که خودرا به درون آن بیندازد که خالوزینال فریاد کشید نه ،نه، حالا نه ، بی زحمت هُل بده هل !
با قراردادن وسایل ، قایق سنگین تر شده و به گل نشسته بود. بنابرین می بایست تا جایی که ارتفاع آب بیشتر شود به جلو رانده شود . کرمعلی آهی از درون کشید و شروع به هُل دادن قایق کرد . غافل از اینکه پاچه شلوارش آرام آرام پایین تر رفته ومزه شور آب دریا را می چشد . درهمین اثنا صدای ناله ماشینی نگاهش را به جاده کشاند . مینی بوس "سیّد" بود که از جاده کنارشان در حال عبور بود .!
با عمیق تر شدن آب، قایق کاملا شناور شد. از همکاری کرمعلی ،لبخندی از رضایت بر لبان خالو نقش بسته بود . ضمن اظهار شرمندگی ظاهری، متواضعانه از کرمعلی خواست حالا وقتش است که خودرا به درون قایق بیاندازد و او این کار را کرد.
با فشار چوب حائل (3)، قایق در قلب دریا به پیش رانده می شد . نگاه حسرت بار کرمعلی که در سر دیگر قایق نشسته بود با چهره ای درهم کشیده و عصبانی تر از قبل تا دوردست ها مینی بوس را دنبال می کرد .هراز چندگاهی آواز مرغان دریایی سکوت حاکم بر فضای قایق را می شکست. و او دل و دماغ توجه به این زیباییها را نداشت .واقعاً وضعیت پیش آمده جای حرفی برای آنها باقی نگذاشته بود . هراز گاهی سنگینی نگاههای دزدانه خالو را احساس می کرد .شاید هم وجدان خالو به درد آمده بود ...
گرمای اواخر تابستان هم درمناطق گرمسیری نامهربان ترازهمه جا است و دراین اوضاع و احوال بیشتر کرمعلی را کلافه می کرد.
از این فکرمسخره که قرار بوده از تفریح اجباری روی دریاچه و دیدن غازها و اردکها از فاصله نزدیک لذّت ببرد بیشتر از خودش بدش می آمد. به هر حال قایق ناخدا زینال در طرف دیگر دریا در جای کم عمقی نزدیک به صخره ها پهلو گرفت .
ادامه دارد.....
1- چال چالک : نوعی لک لک سیاه رنگ که زمان پرآبی دریاچه پریشان،به وفور در کنار آن و در بیشه زارها یافت می شدند .ارتفاع پرواز آن ها کوتاه بود برای همین به راحتی صید می شدند.
2- خاله زاد: خاله زاده ، پسر خاله
3- چوب حائل : مراد چوبی است که صیادان ماهی برای حرکت دادن بلم و یا "شو" shoo از آن استفاده می کردندو معمولا بالای 6 متر بلندی آن بود .با فشار این چوب به ته دریا قایق به حرکت می افتاد.