نمایی از روستای هلک *کرانه شمالی دریاچه پریشان*زمستان 93
ارتفاعات مشرف به بولوار چمران -شمال شیراز ادامه مطلب...
"از روغن خودت می خوری "
معلّمم حین تمرین درسهای معمول روزانه پندهایی را هم به ما گوشزد می کرد . ازجمله اینکه گاهی اوقات که زیرکانه چشمهای اورا می پاییدم وبا دیگر همکلاسیها مشغول بازیگوشی می شدم و حین بر گرداندن روی او به اصطلاح ادای درس خواندن را در می آوردم ، خطابم قرار می داد:
"پسر جان ! از روغن خودت می خوری "!
به این مثل توجهی نمی کردم .تا اینکه به واسطه لطفی که به من داشت روزی پرسید ، معنای آن جمله را که بتو گفتم فهمیدی ؟ و من عرض کردم که نه !
و او این طور ادامه داد : ادامه مطلب...
در دوران تحصیل درمدرسه ابتدایی آموزگاری داشتم که از اهالی روستا و از تربیت شدگان مکتب بنیان گزار تعلیم و تربیت عشایر ،استاد شهیر،مرحوم محمد بهمن بیگی بود . در جوانی به واسطه حادثه ای مشکوک دارفانی را وداع گفت. انشاالله تصمیم دارم در فرصتی مناسب ، بیشتر به او وقضایای پیرامونش بپردازم چرا که حق زیادی بر گردن دانش آموختگان منطقه و خصوصاً طایفه مالکی دارد .
آنچه باعث شد اینجا نامش را بیاورم، از بابت سخت گیریهایی که این مرد بزرگ در جهت رشد و پیشرفت شاگردانش اعمال می کرد وبرای توجیه دانش آموزان درقبال این سخت گیریهاعبارتی را حین درسهایش تکیه کلام قرار می دادو آن هم این بود :
پسرجان چرم را بپا که سگ نبرد...
وداستانش را این جور نقل می کرد(قریب به مضمون): ادامه مطلب...
دیروز سفری کوتاه به زادگاهم منطقه فامور و روستای پریشان داشتم .موقع برگشت هنوز در حال و هوای غمناک طبیعت از دست رفته دریاچه زیبای پریشان بسر می بردم که در سمت چپ جاده تابلویی نصب شده بر سر در ساختمانی توجهم راجلب کرد" پایگاه اورژانس115 ملا اره" . ادامه مطلب...
پس از مدتها بیکاری و دوندگی ،شاد وخوشحال معرفی نامه را از سازمان کاریابی شهرستان تحویل گرفتم و به اداره مربوطه آمدم . با مأمور انتظامات درب ورودی که افسری درشت اندام با صورتی گوشت آلود بود سلام و علیکی معمولی کردم ونامه ام را نشانش دادم .آدرس دفتر آقای رئیس را داد و من وارد اداره شدم .
دفتردار آقای رئیس نامه را تحویل گرفت و ازمن خواست که روز بعد برای دریافت نتیجه مراجعه کنم .خدا حافظی کردم . موقع برگشتن همان مأمور انتظامات در حالی که لقمه گلوگیری را گاز می زد، اندام تکیده و لاغرم را حسابگرانه برانداز کرد.کمی متعجّب شدم . سرم را زیر انداختم و خواستم ردّ شوم .هنوز پایم را از درب اداره بیرون نگذاشته بودم که با نعره رعدآسای او سرجایم میخکوب شدم . آی پسر ! و با اشاره دست حالیم کرد که نزدش بروم . ادامه مطلب...
مرد بودن از نگاه یک زن
یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چه قدر می تواند غمگین باشد .
هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید.
هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمی کند.
هیچ انجمنی با پسوند"... مردان" خاص نمی شود.