f=e="t برگی از دفترچه خاطرات دفاع مقدس(مستند2)محمد صادقی - بر بلندای کوه بیل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
"بر بلندای کوه بیل"

قهر هم داشتیم !

دو سه روزی از عملیات ... گذشته بود و من به عنوان بی سیم چی گردان از همان ابتدای عملیات تنها شده بودم .تنها از این جهت که هر بی سیم چی گردان معمولا دوتا کمکی داشت که اگه اتفاقی اوفتاد اونا بتونن جایگزین بشن و کارو ادامه بدن و تو روند ارتباطات عملیات با مرکز فرماندهی و یا رده های پایین ترمشکلی پیش نیاد و هم این که مخصوصاً هنگام شب زمان رو شیفت بندی کنن ، طوری که  به نوبت بخوابن و همیشه یکی هوشیار پای بی سیم، گوش به زنگ باشه . ولی من تو همون روز اوّل عملیات هر دو کمک بی سیم چی  رو از دست داده بودم .

بی سیم پی آر سی


در حین عملیات بیشتر میشه گفت بی سیم چی گردان (محترمانه)نقش حمل کننده بی سیم رو داره چرا که تو اون وضعیت ،فرصت نقل قول نیس و فرمونده تیپ و رده های بالاتر که عملیاتو هدایت می کنن لازمه که مستقیماً و بدون واسطه با خود فرمونده گردان صحبت کنن و هماهنگی انجام بدن. این جوری علاوه برصرفه جویی تو وقت ، عملیات بهتر هدایت میشه و تلفات نیروها هم کمتر می شه.

بی سیم با متعلقاتش فکر کنم حدود  چهار،پنج کیلویی می شد که در فرکانسهای خاصی تنظیم و و در کوله پشتی مخصوصی بر پشت بی سیم چی حمل می شد. به محض صدا کردن کد گردان از اون طرف خط ، بی سیم چی گوش به زنگ ، پاسخ می داد و هنگام عملیات و پیشروی هم معمولا گوشی بی سیم دست خودفرمونده گردان بود و به سرعت و هم پای نیروها می دوید و بی سیم چی هم دنبال اون .

با فرارسیدن شب ناچاراً در کانالی در خاک دشمن  و با فاصله چند کیلومتری روبروی خطّ دفاعی اونها اتراق کردیم . خدا خیرشون بده مسئولین تدارکات که علیرغم خستگی غذا را توزیع کردن و شام که فکر کنم نون بلوری و هندونه و پنیر بود صرف شد.

 نا نداشتم . از فرط خستگی و سرما همچون سایر رزمنده ها زانوهامو بغل کردم و به دیواره ی کانال تکیه دادم. می شد گفت که تمام روز را همراه سایر نیروها دویده بودم . راستی نگفتم ،اولین باری بود که تو یه عملیات واقعی شرکت می کردم . صحنه هایی که از ابتدای روز عملیات دیده بودم مثل فیلم از جلو چشام  رد می شدن . مارش غرورآفرین و زیبای عملیات که از بلندگوهای بالای خودروهای واحد تبلیغات پخش می شد،سربازان دشمن که گروه گروه با زیر پیراهنای سفید تسلیم می شدن ، تانکهای متلاشی شده دشمن و جسد سوخته سربازانی که فرصت نکرده بودن خودشون را نجات بدن و درون برجک تانکها و سایر ادوات زرهی گیر افتاده بودن . اجساد شهدای عزیز و زخمی و مفقود شدن برخی از نیرو های خودمون هم همین طور.

 تو این یکی دوروز حتی یک لحظه هم چشم به هم نذاشته بودم . نه من و نه هیچ رزمنده دیگری و همین طورفرماندهان گردان و گروهان . حضور وغیاب نیروها داشت انجام می شد. هرگردان معمولا  متشکل ازسه گروهان و هر گروهان معمولا از 3 دسته تشکیل می شد . این کار توسط فرمانده دسته ها و منشی گروهان و سپس منشی گردان انجام شد و نهایتاً پاس بندی شب برای حفاظت و مقابله با  پاتک احتمالی دشمن توسط پاس بخشها. آخرای شب هم فرمونده گردان و معاوناش به وسیله بی سیم تماسها و هماهنگی های ضروری را برای ادامه عملیات در فردا صبح با فرموندهان بالاتر انجام دادن .

می دونستم که نباید خوابم ببره ولی راستش دست خودم نبود . به هرحال نمی دونم کی خوابم برده بود . اصلاً من زودتر خوابم برده بود یا فرمانده و معاوناش ؟ شاید هم متوجه خواب رفتن من شده بودن ولی دلشون نیومده بود مانع بشن!

 دم دمای سحر با توپ و تشر آقای معاون گردان که آدم وظیفه شناسی بود از خواب پریدم .گوشی  بی سیم دستش بود و داشت هول هولکی جواب فرمانده تیپ را می داد . ظاهرا چن باری فرمونده تیپ،فرمونده گردان ما را پیج کرده بود و من بیدار نشده بودم . بعد از تمام شدن صحبتاش شروع کرد به اوقات تلخی: (ظاهراً باز خواست شده بود )!

: این چه وضعیه؟ چرا خواب رفتی؟ مگه این جا خونه خاله س، مگه جنگ شوخی برداره ،اگه هممون کشته شده بودیم .....اگه ... اگه فلان ...اگه ..

پشت سرهم الفاظ تندی بود که نثارم می شد...

تحمل این همه سرزنش و درشتی را نداشتم . اندکی تأمل کردم .بواسطه اینکه تو عملیات تنها بودم و بدون کمکی ،خودم رو بی تقصیر می دونستم ..

مایملک من در جبهه مثل بقیه ،علاوه بر بی سیمی که تحویلم بود عبارت بود از یه دست لباس خاکی رنگ بسیجی که زیر اون معمولا یه بلوز و شلوار ورزشی می پوشیدم بعلاوه یه جفت پوتین و یه پلاک شناسایی.

صحبتای آقای معاون فرمونده که تموم شد .بلوز خاکی را از تنم در آوردم ،تاش  زدم و روی بی سیم گذاشتم .

آقای معاون گردان با تشر پرسید داری چکار می کنی ؟

 پاسخ دادم : با اجازتون دارم مرخص می شم . آخه وقتی از شهرستان داوطلبانه اعزام شدم سه ماه تعهد خدمت و حضور در جبهه دادم، الان ...ماه از اون موقع گذشته . مطمئنم خونوادم نگرانم هستن ...دیگه وقتشه برگردم ...!

بقیه فرمونده ها که ناظر ماجرا بودن از حرفای من خندشون گرفته بود. بالاخره یکی از اونا پادرمیونی کرد و ماجرا ختم بخیر شد . اون آقای معاون هم با بزرگواری دلجویی و با من آشتی کرد ...

 دقایقی نگذشته بود که خش و خش گوشی بلند شد :

میثم ،میثم ،میثم ...

و من بدون درنگ گوشی رو برداشتم و شاسی را فشار دادم  : عمّار جان بگوشم ... میثم هستم ...

: میثم جان گوشی رو بده به پدر بزرگ (فرمونده گردان )

فرمونده اون لحظه حضور نداشت ومن گوشی را به سمت آقای معاون درازکردم .

فرمان مرحله بعدی عملیات ،داشت صادر می شد ومن می بایست دوباره ولی به سرعت بلوز خاکی را می پوشیدم...

شهدای دانش آموز

نقل تصویر رزمنده شهید از وبسایت http://haraznews.com/87291/






تاریخ : شنبه 94/3/23 | 9:45 عصر | نویسنده : مهدی پریشانی | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مینی ویکی نت