f=e="t آبادی ما و ظهور تکنولوژی! (قسمت اوّل) - بر بلندای کوه بیل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
"بر بلندای کوه بیل"

سرگرم چانه زنی بایکی از سهامداران شرکت هستم .می خواهم مطلبی را به او بقبولانم که خودم باورش ندارم .او گیج تر و من مستأصل تر شده ام .بی فایده س! صدای بیب بیب تلفن همراهم نجاتم می دهد.فرصتی می یابم وبه صفحه آن نگاهی می اندازم که پراز اعداد جورواجور است. به ذهنم می آید که پیامک تبلیغاتی است . می خواهم  حذفش کنم که کلمات اوّل آن کنجکاوم می کند :

  بدینوسیله به اطلاع عموم بستگان و آشنایان می رساند مراسم ختم ...

تازگیها درآبادی ما رسم شده علاوه بر کارت ترحیم و تلفن ، از پیامک ،آن هم از نوع سامانه ایش برای خبرکردن افراد جهت حضور در مراسم ختم استفاده می کنند. دیگر هیچ عذر و بهانه ای برایت نمی ماند. باید شرکت کنی ! ارباب رجوع بیچاره که آشفتگیم را دیده ، نمی دانم کی رفته است ومن متوجه نشده ام.

هنوز خودم را جمع و جور نکرده ام که صدای زنگ تلفن همراهم مرابه خود می آورد . همسرم است.

: سلام /پیام به تو هم رسید؟خدارحمتش کندآدم خوبی بود...

: بله ! خدا انشاالله بیامرزدش

: می خواهی بروی ؟کی حرکت می کنی ؟

: الان ارباب رجوع دارم ...باید مرخصی بگیرم...

: راستی خواهرزاده ات ،شوهر خاله ام ،عموی زن برادرت ودختر دائیت و...تماس گرفته اند که اگر تصمیم داری بروی خبرشان کنی !(احتمالاً مرا با راننده خطّ اتوبوس شیراز -کازرون اشتباه گرفته اند)!

گوشی را می گذارم وخودم هم بی اختیار روی صندلی ولو می شوم .آن اندازه که صدای قرچ صندلیم همکارم را می آزارد. جیبهایم را وارسی می کنم . نیازی نیست بگردم ،چون امروزصبح به اندازه یه ربع باک بنزین هم پول نداشتم و با آمپر در وضعیت زرد به اداره آمدم.

به خودم دلداری می دهم که : ناراحت نباش ، درستش می کنم !

به سوی طبقه بالا رهسپار می شوم . دوستم مش رحمان ، تحصیلدار شرکت که یکی دوبار از من به خاطر بهم ریختگی بعضی کارهایش ، بشدت تذکر گرفته است و چند روزی هم قهر بوده ایم، آرام و متین در حال حساب و کتاب است وچند نفری احاطه اش کرده اند.

خب الآن دیگر جای اخم وتخم نیست .دلخوری ها را بایستی کنار گذاشت! من برای خودم آدم محترمی هستم. به همین دلیل وارد اتاق نمی شوم ومش رحمان این را به خوبی درک می کند. با لبخند ملیحی به استقبالم می آیدو احترام می کند.

: حتماً برای مجلس ختم عازم شهرستانی، نه ! وبدون معطلی یک عدد تراول پنجاهی در جیبم می چپاند .

: بس است؟

ومن با حرکت سر، چاره ای جزتصدیق ندارم. چرا که  در این سه هفته اخیر، این چهارمین بار است که در همین خصوص به او پناه آورده ام . خدا پدرش را بیامرزد که آدم سخت دل و کینه ای نیست والّا...

...ماشین را از گوشه شرکت برمی دارم.دوستان و همکاران راننده ام که از حال و روز رانندگی و وضعیت ماشین و جریان بیمه ام با خبرند هراسان خود را به سویی می افکنند که در مسیر نباشند. با عجله از شرکت بیرون می زنم.مسافران را در مسیرها سوار وراهی می شوم.

خانم هم مثل خودم برای مقابله باشرایط بحران همیشه آمادگی دارد! معمولاًاین جور وقتها فرصتی برای غذا خوردن باقی نمی ماند. از شهر خارج می شویم . با یکدست فرمان وبا دست دیگرم لقمه های ساندویچ را از خانم تحویل گرفته ودر حلقم فرو می کنم.

حدود  200 کیلومتر راه که نیمی از آن دست انداز و چاله چوله است انتظارمان را می کشد و ما باید بموقع به مراسم تشییع برسیم . این که چیزی نیست ! اگر 1000کیلومتر هم بود هم ولایتی های عزیز من انتظار دارند که بنده و دیگر بچّه های آبادی برای هر مراسمی هم چون پریروز  و مثل 5روز قبل و مثل یک هفته پیش و مثل ...سریعاًخود را به ده برسانیم و کاری هم به مخاطرات و عواقبش ندارند.

البته ناگفته نماند، کلاً من آدم بزرگی هستم و هرچه پررنگ تر در اینگونه مراسمات خودی نشان بدهم بزرگتر هم می شوم! همین چند روز پیش بود که مادر مش قربونعلی پیش برادر بزرگم گِله کرده بود که فلانی آخرای مراسم تشییع شوهرم رسیده است! و برادرم کلی شماتتم کرد که مایه سرافکندگی او پیش اهل محل شده ام.

مجبورم برای جبران زمانهای از دست رفته بیشتر به پدال گاز فشار بیاورم و پراید بیچاره ، ناله کنان گردنه های پر از پیچ و خم را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد. همسرم اینجور مواقع ارتباط معنوی خاصّی با اولیائ الله پیدا می کند واین مرا نیز تحت تأثیر قرار می دهد . از یا خدا ، یا پیغمبر ، یا امیرالمؤمنین گفتن شروع می کند تا موقعی که کار بیخ پیدا می کند و دست به دامن حضرت عبّاس می شود! امّا من آرام و مطمئنم . به واقع یقین دارم این ماشین را خدا خودش می برد ومی آورد پس جای هیچ نگرانی نیست! قرص و محکم دوطرف فرمان را در دستانم می فشارم، عینهو که آپولو هدایت می کنم !

 ادامه دارد ...

 






تاریخ : شنبه 94/2/19 | 5:59 صبح | نویسنده : مهدی پریشانی | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مینی ویکی نت