f=e="t مجموعه خاطرات محمد صادقی/ قسمت اوّل: مصیبت لاغری - بر بلندای کوه بیل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
"بر بلندای کوه بیل"

پس از مدتها بیکاری و دوندگی ،شاد وخوشحال معرفی نامه را از سازمان کاریابی شهرستان تحویل گرفتم و به اداره مربوطه آمدم . با مأمور انتظامات درب ورودی که افسری درشت اندام با صورتی گوشت آلود بود سلام و علیکی معمولی کردم ونامه ام را نشانش دادم .آدرس دفتر آقای رئیس را داد و من وارد اداره شدم .

دفتردار آقای رئیس نامه را تحویل گرفت و ازمن خواست که روز بعد برای دریافت نتیجه مراجعه کنم .خدا حافظی کردم . موقع برگشتن همان مأمور انتظامات در حالی که لقمه گلوگیری را گاز می زد، اندام تکیده و لاغرم را حسابگرانه برانداز کرد.کمی متعجّب شدم . سرم را زیر انداختم و خواستم ردّ شوم .هنوز پایم را از درب اداره بیرون نگذاشته بودم که با نعره رعدآسای  او سرجایم میخکوب شدم . آی پسر ! و با اشاره دست حالیم  کرد که نزدش بروم .

پیش او رفتم .همچنانکه سعی داشت لقمه درون دهانش را به دیگر سو  بغلطاند پرسید :که گفتی  آمدی اینجااستخدام بشی مگه نه ؟

 با اشاره سر و صدایی ضعیف جواب دادم بله!

بیم آن را داشتم که کوچکترین حرکت وحرف  اضافه ای ممکن است به بالا منتقل و منجر به از دست دان شانسم برای کارجدید بشود.

مأمور انتظامات ادامه داد: خواستم مطلبی را به تو گوشزد کنم .

گفتم : سراپا گوشم امر بفرمایید و اوادامه داد: پسر جان از اینکه این قدر لاغر ورنگ پریده هستی غصّه نخور و نگران نباش ! مرا می بینی ؟ وقتی وارد این اداره شدم هیکل تو را داشتم .حالا نگاه کن ! و سینه های ستبرش را تکانی داد :  اینجا آن قدرپلو وچلو کباب می دهند که تو روز بروز بیشتر رشد می کنی و به زودی هم اندازه من می شوی.

منِ تازه وارد ،شگفت زده از حرفهای آن مأمور، اجازه مرخص شدن طلبیدم وضمن خداحافظی با دستپاچگی دور شدم .هیچ وقت به این خصیصه فکر نکرده بودم . احساس می کردم لاغرتر شده ام .کنترل حرکت دادن اندامم ازدستم خارج شده بود .پاهایم درهم قفل می شدند. به هر فلاکتی بود از آن مخمصه نجات پیدا کردم .

چندی بعد در همان اداره استخدام شدم وطولی هم نکشید که آن همکار بازنشسته شد.

الان سالهای سال از آن ماجرا می گذرد ومن آرام آرام خودم را آماده می کنم تا اگر عمری باقی باشد ردای بازنشستگی را بر تن کنم . آز آن پلوها که آن مأمور محترم می گفت فراوان خوردم ولی تغییری نکرده ام .درست است که خیلی پیر شده ام ،اما جثّه ام هنوز همانطور ضعیف و نحیف مانده است. هنوز به این فکرم که چرا پیش بینی آن مرد درست از آب درنیامد .

تصمیم دارم اگر روزی اورا ببینم علّت را جویا شوم.

 






تاریخ : سه شنبه 93/12/5 | 8:57 عصر | نویسنده : مهدی پریشانی | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مینی ویکی نت