f=e="t اتاق آقای رئیس /آن روز که های های گریستم !(طنز تلخ) - بر بلندای کوه بیل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
"بر بلندای کوه بیل"

درمی زنم و با اجازه مسئول دفتر وارد اتاق آقای رئیس جدید شرکت می شوم. سلام می کنم .جوابی نمی شنوم . صدای سلامم درسکوت سهمگین حاکم بر فضای اتاق رئیس جدید گم می شود. اتاق را برانداز می کنم .تصویرهمه ی حاضرین نفر به نفر از جلو چشمانم  رژه می روند و بالاخره در انتهای اتاق روی چهره آقای رئیس زوم می کنم . سرش رابه زیر انداخته و کمی مضطربانه درحالی که با ریشهایش آرام آرام بازی می کند، درتفکری عمیق فرو رفته است .چند برگ کاغذ نوشته ی روی میزش را جابجا می کند .

همانجا می ایستم .فضا آن قدر سنگین است که کسی متوجه حضورم نمی شود،حتی اگر پیکره ام دیده شود! به نظرم حادثه ای تلخ رخ داده است.آقای رئیس سرش را بلند می کند . چشمش به من می افتد .آن روزها که آقای رئیس ،هنوزرئیس نشده بود باهم سلام و علیک گرمتری داشتیم .  اگرچه من کارمند دون پایه ای بیش نبودم و حالا هم نیستم .

همانطور که کاغذها را بررسی می کند ، بانگاه مهربانانه همیشگیش اشاره می کند که بنشینم . جای خالی نمی بینم. شاید هم اُبهّت جلسه مرا آن قدر دست پاچه کرده است که نمی توانم مکان یابی کنم . کم رویی من این ضعفم را پررنگ تر کرده است. سمت چپ آقای رئیس یک صندلی از ردیف بیرون زده است . شاید انتظار مرا می کشیده است ! همان را نشان می کنم و به سویش روانه می شوم . با احتیاط و طوری که مورد غضب سایرین واقع نشوم ، دسته آن را لمس کرده و  به عقب می کشم و خودم را درون آن می افکنم . کم کم از فضای کم رویی خارج می شوم وحضّار را یک به یک برانداز می کنم . بعضیهاشان که از گذشته های دور مرا می شناسند با تکان دادن سر و لبخندی تحویلم می گیرند . وبعضی ها نیز در درون پر آشوبشان مرا به سلاخ خانه می برند، چون از زبان سُرخ من در گذشته ها، بس نیشها  نوش جان کرده اند که التیام آنها زمان می برد!

خوشحال می شوم ، به خود می بالم که در جلسه ی امروزحضور دارم! بعله ،پس من هم کسی هستم ! لحظاتی تکرار نشدنی و دست نیافتنی . نفس راحتی می کشم ....و آرام آرام در عالم خیال فرو می روم . پر در می آورم ،  به پرواز در می آیم ودر ورای آرزوهای برباد رفته جوانی ام گم می شوم . خودم را می بینم که هروز با پوشیدن کت و شلواری شیک که از محل مزایای چند سویه مسئولیت ،تهیه نموده ام ،در جلسات مدیران بر همین صندلی نشسته و با فراغ بال و بدون ترس ازدست دادن پستم ، قرص و محکم به پشتی صندلی تکیه زده و با حرارت هرچه تمامتر ودر حالی که مدام با دستم ، کله ی میکروفن را به هرسویی که دلم می خواهد می چرخانم ،در خصوص برنامه های شرکت داد سخن می دهم و آنگاه حاضرین با نگاه های خیره شده تحسینم می کنند و دست که نه ولی صلوات می فرستند و حتی آقای رئیس هم با تکان دادن سر تأییدم می کند و به خودش می بالد که چنین مدیری انتخاب کرده است ومن دگر باره به پهنای آسمان خدا به پرواز در می آیم ، بالهایم را بازتر می کنم ، اوج می گیرم ،چرخ می زنم ، شیرجه می روم ....

 آی،آی مش کرمعلی ... این نهیب آقای رئیس است که مرا به خود می آورد . چای آورده اند و مش ریحان خدمتگزار محترم شرکت معطل من مانده است  ...

مش ریحان زیر چشمی شماتتم می کند ومن از به برهوت رفتن خودم خجالت می کشم. همچنانکه انگشتان  لرزانم دسته ی صیقلی استکان چای را به گرمی در آغوش می فشارد و دست دیگرم درجستجوی تکه قندی در قندانی که عمق ودهانه باریکش به چاه تلمبه ی عمو رجب ،کشاورز همسایه مان بی شباهت نیست پرسه می زند ،به خودم ناسزا می گویم که : پیر "هُرّاق" کی به خودت می آیی ،کی عاقل می شوی ،تو که پاهات لب گوره دیگه!...( این اصطلاح محلّیمان است برای آدم مسن که خرف شده است)

آن خودِ دیگرم  با اظهار شرمندگی قضیه را جمع و جور می کند . و...

دور از نگاه تحقیر آمیز برخی از حاضرین بواسطه ی رفتار عجیبم ،تنها پناهگاه مطمئن را سمت و سوی آقای رئیس می بینم . نگاهم به آن سو کمانه می کند و با تأمل گشتی می زند. کمتر عادت دارم به چشمان کسی خیره شوم چه رسد به اینکه رئیس کلّ هم باشد. کاغذها ی روی میز آقای رئیس توجهم را جلب می کنند .

اگر چه من از دیدن نزدیک ها عاجزم ،ولی دیدن دورترها برایم راحت است .خصوصا اگر کنجکاو هم شده باشم .این را خانمم می گوید که هروقت فیش هزینه ی سرویس مدرسه ی بچه ام را بدستم می دهد به همین بهانه از خواندنش طفره می روم. براحتی از همین فاصله ،خطوط نقش بسته بر کاغذها را می خوانم .

چه می بینم ؟! خوابم یا بیدار! این دست خط آقای مدیر تولید است که استعفای خودش را تقدیم رئیس جدید شرکت کرده است . آن مدیر دیگر  هم همین طور و دیگری و دیگری...که این طور ! پس ناراحتی آقای رئیس از این قضیه است !!

 بالاخره یکی از مدیران شرکت سکوت را می شکند وبه حرف می آید :آقای رئیس به خدا ما منظوری نداریم. هدفمان فقط رشد و تعالای شرکت است نه چیز دیگر و ... ما هرکدام سالهاست که مسئولیت داریم. شما ابتدای کارتان است می خواهیم دستتان در انجام تغییرات و تحولات باز باشد و در معذورات و ملاحظات قرار نگیرید و هرکس را که شایسته دیدید بر این مسئولیت ها منصوب کنید. مطمئن باشید ما هم باکمال میل با شما همکاری می کنیم و تنهایتان نمی گذاریم.. و سپس مدیری دیگر و مدیری دیگر :

ما سالهادر این پستها با جدیت و علاقه و پشتکار تمام کارکرده ایم . دیگر بسمان است ! اگر شرکت عملکرد خوبی داشته حاصل عملکرد ماست و اگر در آستانه ورشکستگی قرار دارد که دارد و خیلی از منتقدین منصف بر این باورند، بازهم معلول عملکرد ما . از شما مصرانه می خواهیم به دیگر همکاران زبده شرکت مجال بدهید . فرصت بدهید آنها هم خود را در این عرصه امتحان کنند، تجربه کسب کنند....توفیق و آبروی این شرکت ،آبروی ماهم هست.

در این گیر ودار، از گوشه ی دیگر اتاق صدای همهمه ای جلسه را تحت الشعاع قرار می دهد . تعدادی از مدیران سابق هستند که اگرچه سالهاست بازنشسته شده اند لکن با اصرار رؤسای قبلی شرکت برای استفاده از تجارب و نظراتشان فراخوانی وهنوز مشغول به کارند و به عبارتی ول کن نیستند :

آقای رئیس ! خواهشمندیم ما را هم معذور بدارید . واقعا ما سالها آنچه در توان داشتیم در طبق اخلاص گذاشتیم وبه همکاران جدید ارائه داده ایم . دیگرحاضر نیستیم در این شرایط تحت عناوین و القاب جورواجور، بی جهت بار مضاعف مالی و روانی برای شرکت ایجاد کنیم . لطفا با استعفای ما هم موافقت کنید. خسته ایم ،دیگر موقع استراحت ماست....

همه ی این چیزهایی که می گفتند عین حقیقت بود. چه ،برخی از آنها شاید از دوران کودکی من درهمین شرکت دارای مقاماتی بوده اند . بی راه نیست اگر بگویم سابقه مسئولیت برخی ازآنها با دوران حکومت مرحوم پهلوی دوم رکورد می زند!

من خیلی دل نازکم .این همه خلوص نیت که همراه با نم نمکِ باران صداقت ازگفته های همکاران ارشدم چکّه می کند ، مرا مات و مبهوت می سازد .دراین جور مواقع زود دلتنگی به سراغم می آید.  هوای دل کوچکم ابری می شود . خدای من! انگار باران که نه بورانی در راه است ! قافله ی حیران اشک شوق از مشاهده خرمن خرمنِ ایثار همکاران ارشدم،در گوشه ی چشمان درگودال حدقه فرورفته ام ،درحال اردو زدن است . کم کم جویبارها به جریان درمی آیند.

نه! نمی توانم جلودارش باشم ! کدام سدّی می توانست جلودارش باشد ! همچون سیلابی که آن زمستانهای دورِ دور ،گاهگاهی درکنار آبادیمان سرازیر می شد و هرچه سر راهش بود با خود می برد . هق هق گریه هایم همه جا را فرا می گیرد . دیگر نه کسی را می بینم ونه چیزی برایم مهم  تلقی می شود . از همه ی قیود و تشریفات رها می شوم .دنبال همدمی می گردم تا عقده های کهنه شده ی دلم را بیرون بریزم. به آرامی سرم را برشانه های مهربان آقای رئیس جدیدمی گذارم و های های گریه می کنم......

ناگهان فریاد آقای رئیس مرا به خود می آورد :مش ریحان مش ریحان! کجایی بابا !زود بیا این آقا را از این جا جمع کن و بیرون ببر !

کم کم به خود می آیم و دورو برم را برانداز می کنم .جلسه ی مدیران ،ناتمام از هم پاشیده بود.آقای رئیس سرش را در میان دو دست گرفته وبه میزکارش زل زده بود. سردرد همیشگیش عود کرده بود .شانه های لرزانم که درمیان بازوان ستبر" مش ریحان" گرفتار شده بودندکشان کشان ،به بیرون از اتاق آقای رئیس هدایت می شد.

از آن ماجرا روزها گذشته است .هنوز هم هیچ کس از من نپرسیده است برای چه کاری به اتاق آقای رئیس رفته بودم! بعدها مش ریحان بابت  رفتار خشن آن روزش عذر خواهی و برایم تعریف کرد که ماجرای استعفای آقایان معاونین ومشاورین شرکت همه اش در خواب من اتفاق افتاده است و واقعیت ندارد.

این آقایان گفته اند این جا را ترک نخواهند کرد مگر با کفنی !

درود بر این همه شوق و ایثار و از خود گذشتگی!

 






تاریخ : پنج شنبه 93/11/16 | 1:3 عصر | نویسنده : مهدی پریشانی | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مینی ویکی نت