f=e="t برگی از دفترچه خاطرات فاع مقدس(مستند5)محمد صادقی - بر بلندای کوه بیل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
"بر بلندای کوه بیل"

برخوردهای مسئولانه

پشت میزم همچنان مسئولانه نشسته ام و با جناب رئیس بخش کنترل کیفیت شرکت که افتخار داده اند گرم گفتگو.

تا حدودی خسته هستم وانتظار ندارم ارباب رجوعی این وقت ظهر به سراغم بیاید. ناگهان در باز می شود و آقای میان سالی با قدی بلند و لبخندی دلنشین وارد می شود و پس از سلام می گوید :آقای حاج ....

روی صندلیم جابجا می شوم و مسئولانه !جواب می دهم من حاجی نیستم (یعنی افتخار نداشته ام که به حج مشرف شوم )ولی فلانی هستم .بفرمایید!

علیرغم موانع بی شماری که از باب مسئولیت! جلو میز و روی میزم چیده شده است ازبالای مانیتورها و مودم ها و... دستش را دراز می کند وبامن دست می دهد و خیلی خودمانی مرا به سوی خود می کشد: چپ و راست و ناخواسته چند ماچ آب دار میهمانش می کنم ...

آقای رئیس که دستگیرش شده طرف ظاهراً از آشنایان من است عذرخواهی و ما را تنها می گذارد. هنوز در لاک مسئولیتم ! پس مسئولانه می پرسم می بخشید من شما رو به جا نمیارم! میشه خودتونو معرفی بفرمایید؟

حاجی من... محمدی بهمنیاری هستم!

ناگهان همچون برق گرفته ها برجای خشکم می زند! ...بیش از 30 واندی سال به خاطرات سالهای گذشته برگردم .عملیات محرم سال 61...

به خود می آیم .صندلی  را رها می کنم واز پشت میز مسئولیت بیرون می آیم .اورا دربغل می گیرم ... اشک در چشمانم حلقه می زند ...سعی می کنم برخودم مسلط باشم...

حاجی تو کجا این جا کجا ؟و او توضیح می دهد که دوست مشترکمان حاج ابراهیم را در مجلس ختمی دیده است واو بوده که نشانی من را داده است ...

برمی گردم به آن سالها... سالهای جنگ ... عشق و صفا و صمیمیت بچه های جبهه ...خلوص فرماندهان ... وحدت مسئولین و یک صدایی ملت در مقابله با دشمن و اطاعت از امامشان...

همه چیز درست همان طوری بود که دلمان می خواست ...

...کنارش می نشینم و خاطرات را مرور می کنیم واو خیلی دقیق تر از من وقایع جنگ را بازگو می کند . من به سرفصلها اشاره می کنم و او جزئیات را مو بمو شرح می دهد...شهید شدن برادر قاسمی معاون گردان و زخمی شدن برادر حقیقی فرمانده گردان و...

صبح روزسوم،مرحله سوم عملیات را یادآوری می کنم واو می گوید که پس از ساعتی مجروح شده است و...

پس از چند دقیقه ای صدای اذان شنیده می شود و آقای بهمن یاری بلافاصله از جابلند می شود و حرفهایمان ناتمام می ماند. علیرغم اصرار من عذرخواهی که موقع نماز است و می رود وقول می دهد که دوباره برمی گرددوبه دیدارم می آید.شماره همراهش را می گیرم که با او در تماس باشم ...

 






تاریخ : سه شنبه 94/4/9 | 12:12 صبح | نویسنده : مهدی پریشانی | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مینی ویکی نت