f=e="t خاطرات محمد صادقی/ قسمت دوم) وای به حال فردایش ! - بر بلندای کوه بیل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
"بر بلندای کوه بیل"

تابستان بود و این دوّمین روزی بود که از استخدامم در شرکت می گذشت . سعی کردم تا آخر وقت اداری ،قرص و محکم کار کرده و با تلاش بیشترم به همکاران قدیمی تر بفهمانم چند مَرده حلاجم ! شرکت ،در باغچه ای پر از در ختان خرمالو واقع شده بود . دیگر درختان باغچه را سروها و کاجهای کهنسال و چند تایی هم گردو وسیب و نارنج تشکیل می دادند.

حدود ساعت 2:15 بعد از ظهر بود که از پنجره اتاق ،بیرون را برانداز کردم . مش هدایت الله مسئول انبار شرکت که استاد کار من بود  ،درخت گردوی وسط حیاط را هدف سنگهای خود قرار داده و هراز گاهی خم می شد وگردوهایی را که می افتادند برداشته وبا سنگ مغز می کرد .

نگاهی به ساعتم انداختم . وقت اداری تمام شده بود . میزم را مرتب کرده وبه محوطه آمدم . به همکارم و درخت گردو نزدیک شدم . از او خواستم کمی تأمل واز پرتاب سنگ خود داری کند.

قبلا گفته بودم که من بچّه عشایرم . یادم به نوجوانیم وجنگل های سر سبزکوهستان باصفای" کوه بیل" اوفتاد . به کیالک ها وبادامها ی وحشی ،کهکم ها، بنه ها ودرختان باغهای سرحدی گردو وگلابی و انجیر و آب دندان و .... آن وقتهادر اندک زمانی از بد قِلِق ترین و بلندترینشان بالا می رفتم ،یا برای چیدن میوه یا دید زدن جوجه های موجود در لانه پرندگان .

پس از کمی این پا و آن پا ،تعارف را کنار گذاشته و کُتم را درآورده به کناری نهادم .به همان سرعت قدیمی از درخت گردو بالا رفتم . شروع کردم وتند وتند  گردوها را چیده و پایین انداختم و برخی را هم درون  جیبهای خودم.

با مشاهده این وضع ،چند نفری ازهمکارانی هم که درحال ترک اداره بودند ،برگشته وپای درخت به جمع کردن گردو مشغول شدند .برای بی دست وپایی برخی همکارانم در چنین موقعیتهایی تأسف خورده و به ابتکار عمل خودم و این عمل خیری که باعث شده بودم آفرین گفتم !

درهمین اثنا صدای ترمز خودرویی توجهم را جلب کرد . پاترول سفیدرنگی که آن زمانها قُرب زیادی داشت، جلو درب ورودی سالن اداره ایستاد. ازهمان بالا و از لابلای شاخ و برگهای درخت گردو اوضاع را زیر نظر داشتم.آقای نسبتاً جوانی که کت وشلوار مرتبی به تن داشت از ماشین پیاده شد . چند قدمی به سمت درخت گردو جلو آمد ولی زود منصرف شد و برگشت. همکاران زیر درخت، بدون خداحافظی کم کم متفرّق شدند . من هم از درخت پایین آمدم و راهی منزل شدم.

فردای آن روز به محض ورود ،امور اداری شرکت احضارم کرد.

: تو دیروز بالای درخت رفته ای ؟

:آری

:جناب مدیرکل شما را دید؟

: شرمنده ،من آقای مدیرکل را تا حالا ندیده ام که بشناسم.

تعهد نامه ای تنظیم و ازمن رسید گرفتند که نظم را رعایت کنم (دیگر از درخت گردو بالا نروم).

موضوع از این قرار بوده که آن آقایی که از ماشین پیاده شده ،جناب مدیرکل بوده که با مشاهده وضعیت ،پس از ورود به دفترش ،رئیس امور اداری را احضار کرده و از اوپرسیده این چه کسی است که بالای درخت رفته است واو توضیح داده که این کرمعلی است. و او پرسیده کرمعلی دیگر کیست . و رئیس امور اداری توضیح داده ، همین کارمند ی است که دیروز استخدام کرده ایم. و آقای مدیرکل با ناراحتی اظهار داشته :

واقعاً جالب است !دیروز آمده ، امروز بالای درخت رفته . وای به حال فردایش!

 






تاریخ : سه شنبه 94/1/25 | 12:9 صبح | نویسنده : مهدی پریشانی | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مینی ویکی نت