f=e="t داستان توله ای که کدخدا بی جهت بزرگش کرده بود - بر بلندای کوه بیل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
"بر بلندای کوه بیل"

برخی جریاناتی که این روزها اتفاق می افتد ناخودآگاه مرا به یاد ماجرایی می اندازد که در زمان های قدیم در یکی از دهات حوالی ما رخ داده و آن هم این که :

یکی از کلانتر های ایلی که از آن سامان عبور می کرده شب هنگام گذرش به دهی می افتد و سراغ خانه کدخدا را می گیرد و شب را در آن جا اتراق می کند.کدخدای ده که مردی میهمان نواز بوده است حسابی میهمان را اکرام نموده و در پذیرایی سنگ تمام می گذارد. روز بعد هم آن جا را ترک می کند.باری بعدها به نشانه ی قدرشناسی این میهمان نوازی ،سوغات ارزشمندی تدارک می بیند و از جمله توله سگ بسیار زیبایی را که داشته بعنوان هدیه برای کدخدا می فرستد.حکمتش هم این بوده که در دهات و عشایر سگ حیوانی است ارزشمند که فوق العاده در نگهبانی اموال صاحبش موثر است.

به هرحال توله ی مورد بحث به لحاظ زیبایی و ورجه وورجه هایش خیلی زود در دل صاحب جدید جا باز می کند و کدخدا هم هر بار او را به دیگران معرفی و از حسنات و وجناتش تعریف و تمجید بسیار می کند.آوازه ی شاخ و شانه کشیدن های توله برای سگ های همسایگان و غرش های بی دلیل برای رهگذران،در اندک مدتی کل ده و دهات اطراف را پر می کند .توله که محبت های بی حد و حساب کدخدا و اطرافیانش را به خود می بیند کم کم از راه به در شده  و به فکر سوئ استفاده می افتد و خلاصه این می شود که شب ها که همه می خوابیدند، سراغ خوراکی های همسایگان می رفت و از دزیدن هرچه که دم دستش بود فرو گذار نمی کرد. از روغن و کره گرفته تا چرم و مشک و گوشت و هرچیزی دیگری که باب میلش بود .همسایه های بیچاره که میزان محبوبیت توله را در پیش کدخدا می دانستند ابتدا سعی داشتند بر رفتارهای زشت توله سرپوش بگذارند ولی مشکل این جا بود که گند زدن های توله پایانی نداشت و هر روز خسارات بیشتری را سبب می شد .در نهایت با مشورت هم چاره را در این دیدند که برای رهایی از این مصیبت به سراغ زن کدخدا رفته و عرض حال بدهند.اما متاسفانه زن کدخدا به کلی انکار کرد و در جلو چشم توله به آن ها گفت که مواظب حرف زدنشان باشند چرا که امکان ندارد از توله عزیز ما چنین رفتار زشتی سر بزند وانگهی توله همانی است که کدخدا می خواهد!.حاشا و کلا !

 آن ها هم دست از پا درازتر و با لب و لوچه آویزان به خانه های خود بازگشتند.

کارهای زشت توله روز بروز بیشتر می شد و مردم هم دیگر با این وضعیت کنار آمده بودند ،اما وقتی می دیدند کدخدا با محبت تمام  دستی به سر و گوش توله می کشد و اندر رشادتهایش مدیحه سرایی می کند بیشتر دلخور می شدند.

تا وقتی مثل همین روزها که ایام نوروز بود و موسم دید و بازدید ، یکی از کلانتر های دهات مجاور به منظور تبریک عید به دیدن کدخدا می آید و شب را به اصرار کدخدا در منزلشان می ماند .هنگام خواب هم تفنگ و قطارش را که یار همیشگی مردم صحرا و عشایر بود بر بالای سرش گذاشته و می خوابد .توله که ظاهرا هنگام ورود میهمان او را دید زده و قطار فشنگ را زیر چشم کرده بود و رنگ زیبا و براق چرم آن بیشتر به وسوسه اش انداخته بود،نتوانست بر نفس خود غالب شود ولذا نیمه های شب دزدانه به سراغ وسایل میهمان رفت .آرام آرام قطار فشنگ را به دندان گرفت و در حینی  که می خواست از در خارج شود به لنگه در برخورد کرد و میهمان بیدار شد و او را دید.با فریاد میهمان، توله که چاره ای جز رها کردن قطار  فشنگ نداشت آن را به زمین انداخت و فراری شد. صاحبخانه و همسایگان که با سر و صدای میهمان بیدار شده بودند به دور او جمع شدند و علت را جویا شدند .او هم با ناراحتی همه ی ماجرا را برای آن ها شرح داد و در آخر هم با دلخوری از کدخدا درخواست کرد توله را به شدید ترین شکل ممکن مجازات نماید. کدخدا که از چشم پوشی هایش بر خطاهای توله نادم و پشیمان شده بود نگاه شماتت آمیزی به توله انداخت ،اما توله جوابش را با غرش شدیدی داد. آن وقت بود که کدخدا گذشته ها یادش آمد و به حقانیت مردمش و خیرخواهان آبادی که روزهای فراوان به شکایت و گلایه نزد او آمده بودند و او به آنها  بی توجهی کرده بود پی برد و تصمیم گرفت حق توله را کف دستش بگذارد.

خبر تصمیم کدخدا برای تنبیه کردن توله به سرعت در هر و کوی برزن پیچید و مردم همگی با شادی فراوان جلو منزل کدخدا جمع شدند. پس از مشورت های لازم با ریش سفیدان ده قرار بر این شد که توله را به جرم خیانت هایی که در این چند سال انجام داده بود و بین کدخدا و رعیتهایش کدورت و ناراحتی ایجاد کرده بود در آتش انداخته و زنده زنده بسوزانند .به همین دلیل توله را افسار کرده و مقداری نفت بر رویش ریختند و کبریت زدند .توله که شعله های آتش احاطه اش کرده بود برای نجات جانش تکانی به خود داد و خود را از دست آن ها رها کرد البته سراپا مشتعل !

توله برای خاموش کردن خود به تک تک منازل اهالی وارد و آن ها را به آتش کشید .خاموشی در کار نبود. خود را به گندم زار ها رساند. نخود زار ها ،جنگل ها ی بلوط و بادام و کهکم و ...همه ی ده و هر آن چه که بود، همه ی مزارع در آتش فرو رفته بود .

واویلایی شده بود که نگو و نپرس.هرچه دنبال توله می دویدند که بتوانند مهارش کنند بی فایده بود .هست و نیستشان را نابود می کرد و دستشان هم به او نمی رسید.تا این که یکی از حاضرین پیشنهادی به فکرش رسید مطرح کرد و بقیه ناگزیر پذیرفتند به این امید که توله حرمتی را پاس بدارد و دست از نابودی ده بردارد ! کتاب مقدسی را تهیه و در توبره ای گذاشته و به گردن کدخدا آویختند .کدخدا در جلو و بقیه اهالی در پشت سر به دنبال توله می دویدند و این بیت را زمزمه می کردند :

توله توله حیا بکن     شرم از کلام الله بکن  ......

شاید که فرجی شود .....0 

 






تاریخ : دوشنبه 96/1/7 | 11:42 صبح | نویسنده : مهدی پریشانی | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مینی ویکی نت