f=e="t کتاب :نگاه سبز بهار ، اثر دکتر جهانبخش ثواقب - بر بلندای کوه بیل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
"بر بلندای کوه بیل"

اخیراًکتاب "نگاه سبز بهار" مجموعه پیام ها و عبرت ها اثر هم ولایتی گرامی ،جناب آقای دکتر جهانبخش ثواقب که بتازگی از سوی" انتشارات نوید شیراز" به زیور طبع آراسته شده است به دستم رسید . نویسنده در سیری تحلیلی با بهره گیری از ذوق لطیف خود و تکیه بر جهان بینی اسلامی واستناد به منابع قرآنی و سروده هاو آثار بزرگان شعر و ادب فارسی، فصل بهار و رویش دوباره ی زمین و دگرگونی و سرانجام طبیعت و لزوم تدّبر انسان در رازهای آفرینش و جهان هستی را برای خواننده به تصویر کشیده است . بخش اول کتاب و یا مقدمه ی آن با انشایی زیبا در وصف بهار نگاشته شده که حیفم آمد دوستان عزیز را از آن بی بهره بگذارم :

"جوانه اندیشه در پگاه بهاری"

درخواب بودم که سحر با دست سپید خودصورتم را نرم نرمک نوازش داد، پلک های خفته ام به آرامی، آغوش از هم گشودند و مردم چشمم به روی صبح باز شد.دیدگان از خواب رهیده ام برسپیدی سحر سلام گفت و بر خدای فجر نیایش برد. سپیده همراه با بانگ خروس و نسیم خوشبوی صبحدم ،خبر بیداری خورشید را می داد .هنوز راز و نیازم با سحر، تمام نبود که پا در آستان صبح نهادم ،صبحی عجیب دل انگیز و فرح بخش!

خورشید از خُفت گاه خود پشت کوههای خاکستری خاور سر برون آورد و آرام آرام بالا آمد و با سرانگشت طلایی خویش نقاب تیره ی شب را از هم درید و بر چشمان خفته ی زمین سرمه بینایی کشید. این گوی آتشین با نیزه های زرّینش به شکار سپاه شب نشست و سیاهی را از همه جا فراری داد. آن گاه قندیل های زمرّد نشانش را بر پیشانی بلند کُهسارِ ایستاده در قبله ی دشت آویزان کرد و بوسه های داغ و گرمی بخش را بر گونه ی طبیعت و بر صورت صحرا و سینه ی دشت و دمن نثار کرد و پاورچین پاورچین ،خود را به سینه ی آبی آسمان رسانید و صبحی دل انگیز را به روزی پر نشاط و شادی افزا پیوند زد.

این منظره ی زیبا وحال و هوای طرب انگیز ،خیال ماندن را از من ربود.از روی اشتیاق و سرخوش و مست از باده ی عشق و جوانی هم پای سردار صبح و با گرمی نفس های آفتاب ، به گلگشت صحرا بیرون شدم ،صحرا به غایت تماشایی گشته بود! و نگاه من در نگاه سبز بهار گره خورد در حیرت از این همه قدرت نمایی و ظرافت آفریدگار جهان، به تسبیح درآمدم و بی اختیار این شعر زیبای شیخ اجل "سعدی" شیرازی را زیر لب زمزمه کردم که می گوید:

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار     خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار     که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق   نه کم از بلبل مستی تو بنال ای هشیار .....

آری عروس قلم کار بهار ،چتر سبز خود را بر سر هر باغ و بستان کشیده بود و بوی دلاویز زلفان عنبرینش همه جا پیچیده بود. خورشید با گرمی نفسهایش آن دورها سردی برف را از یال کوهساران می شست و در دامنه ها جویباران از آب برف های ذوب شده روان می شد.

زمستان این عجوزه سفیدپوش،دیگر چنگال سردش را از تن زمین به در آورده بود ونفس های آخر را میکشید،دیگر نه رمقی برای ایستادن داشت و نه جایی برای ماندن ! بهار با حضور خود در مسند فرمانروایی بر طبیعت، در حالی که دسته هایی از گل سرخ را درپیشاپیش خود داشت، دست و پای زمستان را در بند کشید و دفتر عمرش را به هم پیچید و او را مجبور به رفتن ساخت.

با نگاهی جست و جوگرانه بر قامت درختان نظر دوختم،دیدم: جوانه های نو رسیده ،بر تن شاخسارها به صف شده و سرود زایش تازه را زمزمه می کنند. برگ های سبز با آهنگ باد صبا ،شادمانه و نازک به رقص ایستاده اند.گلبرگ ها آغوش گشوده و سلطان گل را بر کاکل شاخه ها در بغل گرفته اند.غنچه های مست و جوان ،لب به خنده ای ملیح و نمکین باز کرده اند. درخت بادام کوهی سر و زلف را با شکوفه های سفید و صورتی آراسته و گل انار ،صورت باغ را به شکل عروسی خونین عذار زینت داده است.سرو خوش اندام را دیدم که میل چمن داشت و محفل انس عاشقان را حال و رونقی دیگر می بخشد و بید در کنار سپیدار ،گوش به شرشر جوی روان سپرده است.

آن سوی تر ،دیدم که بنفشه در باغ بوی نافه به آب داده و چمن، زلف سبز به  قاصدِ باد داده است،و نرگسِ مخمور سر از دامن آب برگرفته است.بوی خوش لاله ها،پونه ها،نسترن ها،و بابونه های وحشی که در هر کنار صف آرایی کرده اند،مشام جان هر بیننده و رهگذری را معطّر می سازد.شقایق های عاشق ،سینه ی دشت را آذین بسته و به دل ربایی و طنّازی نشسته اند.بلبل شیدا با دو صد آواز که در منقار تعبیه داشت،غزل سرا و آوازه خوان به دیدار گل آمده و سر بر گونه ی سرخ او گذاشته و آواز وصل دوباره سر میدهد.فاخته بر فرق باغ آشیان گرفته و"هزار" به پای گل ،اشک شوق می ریزد.در سینه ی آسمان ،دسته دسته چلچله ها،که از سفر زمستانی باز می گشتند.پرواز بهاری را شادمانه جشن می گرفتند و در زیر بال های خود بوی بهاری را به ارمغان می آوردند.

و کمی آن طرف تر،در گوشه ی صحرا ، بوی خوش گندم زار که از هوای پاک ده بر می خاست،طعم مطبوع نان داغ فردا را به همرا می آورد.صدای نفس های مرد دهقان در کشت زار،همراه با صدای تق تق بیل بلندی که با آن کار می کرد، در صفحه ی دل من جوانه های سرسبزی و خرّمیِ آینده را می کاشت.صدای های و هوی او در زمین حکایت می کرد که فصل کار و تلاش و سازندگی است.این مژده از دست بهار رسیده بود.

از چشم انداز صحرا ،منظره ی روستا را که در دامنه ی کوه آرمیده بود و دور و برش را درختان مرکبات آراسته کرده بودند،ورانداز کردم.دود کم رنگی که از اجاق مرد دهقان بلند می شد و از تنوره ی کلبه ی گلی اش راهی به سوی پهنه ی آسمان می جست، خبر می داد که هنوز در بساط او اندوخته ای فراهم است و کدبانوی خانه مشغول پیچیدن بقچه ی غذا و رفتن به سوی مزرعه است و صدای نی لبک پسرک چوپان ،خبر چرای گله های گاو و گوسفند را از دور دست ها می داد.و در این همه ،بوی بهار پیدا بود.

آری بهار آمده بود و خیمه ی خود را بر کاکل طبیعت گسترانیده بود.هر طرف را که می نگریستی بهار پیدا بود.جویبار ها و جیک جیک گنجشک ها و بال زدن پروانه ها ،همه بهار را خبر می دادند.بهار را با جلوه های گوناگونش . همه جا خسرو گل ،خیمه ی سبز بهار را بر افراشته بود.

اگر چه من در این روز پرشور و نشاط،هر چه در کنار دیوار باغ و در اندرون باغ و زیر تک تک درختان باغ جست و جو کردم"باغبان پیر"را نیافتم تا ورقی از پندهای گهربارش را به جای طبقی از گل ، رونق شروع زندگی ام بسازم، به یاد چهره ی زیبا و جذّابش به زیر تک درختی نشستم ، دانه اشکی از مژه فشاندم و مرغ خیال را همراه باد بهاری از لابه لای رؤیاهای درهم و بر هم و آشفتگی ذهنم به پرواز در آوردم و تا اوج زلال اندیشه ها و دوردست های مرز افکار ناب،بال زدنش را به تماشا نشستم. قاصدک اندیشه به هر گوشه ای سرک می کشید تا گلچینی را که ره آورد بهار و سزاوار مقدم اوست ،فراهم آورد.دیدم که دست فلک در افق سبز بهار،با هزاران شکوفه ی سفید نوشته است : بهار موسم رویش جوانه هاست و در صفحه ی ذهن من نیز "جوانه های اندیشه"شکُفت.

در این حال دایه ی ابر بهاری هم از راه رسید و با زلال آهسته ی باران ،رخسار زمین را شست و دانه ها را مژده ی رویش و جوانه ها را وعده ی شکفتن داد و خاتمه ی این تفرّج بهاری با سروده ای از خواجه شیراز،لسان الغیب حافظ، زینت یافت که در راه بازگشت زیر لب زمزمه می شد:

ساقیا سایه ی ابر است و بهار و لب جوی

من نگویم تو چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی


بوی یک رنگی از این نقش نمی آید خیز

دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی


سفله طبعست جهان بر کَرَمَش تکیه مکن

ای جهاندیده ثبات قدم از سفله مجوی


دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر

از در عیش درا و به ره عیب مپوی


شکر آن را که دگر باز رسیدی به بهار

بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی


روی جانان طلبی آینه را قابل ساز

ورنه هرگز گل و نسرین ندمد زآهن و روی


گوش بگشای که بلبل به فغان می گوید

خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی(1)

 






تاریخ : چهارشنبه 95/6/31 | 8:22 عصر | نویسنده : مهدی پریشانی | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مینی ویکی نت