f=e="t عشق جوانی (داستان - قسمت اول)محمد صادقی - بر بلندای کوه بیل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
"بر بلندای کوه بیل"

طنین ملکوتی  الله اکبر از مناره های مساجد شهر در آسمان طنین انداز می شد. کرمعلی تازه دریافت که ظهر شده است .کارش در شهربود و آخر هفته برای دیدن خانواده راهی ده می شد.پس از چند ماه که سر کار رفته بود ،امروز اولین حقوقش را گرفته بود.

 همین هفته پیش بود که مادرش در خصوص دختر یکی از بستگان دور با او صحبت کرده بود و قول داده بود که به محض  اینکه دست وبالش باز شود و حداقل لباس مناسبی برایش تهیه ببیند برای صحبت راهی خانه دختر می شود.

 

دریافتی ماهانه کرمعلی اگرچه رقم قابل توجهی نبود اما آنقدر بود که با آن به ظاهرش سرو سامانی بدهد . به همین خاطر از صبح ، تمام مغازه ها و بوتیکهای بازار را برای تهیه یک دست لباس شیک سرک کشیده بود. کوشش او بی نتیجه نبود. یک عدد شلوارچهار جیب چینی خاکستری رنگ و پیراهن منتی گل سفید رنگ وکفشی کتانی همه آن چیزهایی بود که پسند کرمعلی بود و او روزهای متمادی پس از فراغت از کار روزانه آنها را در بازار نشان کرده و حتی بر سر قیمتشان چانه هم زده بود . بالاخره آن روز انتظار به سر آمد .در آخرین مغازه لباسها ی نورا پوشید و لباسهای کهنه را درهم وبرهم در ساک دستیش جا داد.

باعجله طول  بازار را با قدمهای بلند طی کرد . از شیشه مغازه های دوطرف بازار خودش را تمام قد برانداز می کرد و با دیدن تصویر خودش با  لباسهای تازه خریداری شده حظّ می برد. آنقدر غرق درظاهر خود بود که  متوجه نمی شد بعضی از فروشندگان از پشت شیشه برایش دست تکان می دهند.آخر، کارش طوری بود که کم وبیش ، گذر برخی  از مردم شهر به اداره او افتاده بود و برای همین هم خیلی ها او را می شناختند.

 اندامش بدک هم نبود.  این را "مش فریدون" همکار ودوست صمیمی اش که بچه "رشن آباد شاپور" (1)بود گفته بود واینکه فقط کمی لاغراست و برای جبران تن هیلاقش(2) بهتراست ، بیشتر به برنامه غذائی روزانه اش اهمیت بدهد! پس از چند بار تنه زدن به رهگذران بازار خودش را درب مغازه کربلایی غلامحسین  بر خیابان مجاور رساند..اینجا دکه هم محلی هایش بود. کار و بارشان را که انجام می دادند اینجا جمع می شدند وآخرین خریدهایشان را می کردند و سوار بر مینی بوسها راهی ده می شدند.

برای رسیدن به ده لحظه شماری می کرد. چند دقیقه ای ماند و اطرافش را برانداز کرد.مسافران مینی بوس جز چند نفری هنوز نیامده اند و اوباید درنگ می کرد.کاسه صبرش کم کم داشت لبریز می شد . این پا وآن پا کرد . حشمت الله را می دید که برای چند تومان تخفیف گرفتن از قیمت یک جعبه خرما با کربلایی غلامحسین جر و بحث می کرد و سید لطف الله راننده مینی بوس را که  زیر درخت نارنج جلو مغازه کربلایی، خونسردانه ته مانده ساندویچش را گاز میزد. تف به این شانس!

چاره ای نداشت دلش می خواست جلو برود و گلوی لطف الله را بگیرد وآنقدر فشار دهد تا آنچه را هم که خورده است بالا بیاورد ویا جلو برود و خرخره حشمت رابرای این سماجتش بجود ! ولی ... لعنت به شیطان حرامزاده !  

حرص و جوش خوردنش سودی نداشت. چون خود بهترمی دانست تا همه مسافران نیایند " سیّد تکان نمی خورد.یعنی نمی توانست تکان بخورد همین چند روز پیش بود که آقازاده علی مراد را جاگذاشته بود و ... . بماند که هنوز جای ترکه های چوبی علی مراد بر مازه اش خودنمایی می کرد.

ناگهان صدایی شنید.مش کرمعلی، مش کرمعلی ! به طرف صدا برگشت: بله ،بله خالوزینال، سلام علیکم !

 جلورفت وبه گرمی دست داد .خالو زینال راهمه دهات اطراف و حتی خیلی از  شهریها می شناختند. کارش ماهی گیری و خرید و فروش ماهی بود. از آدمهایی بود که حاضر نیستند یک ریال از منافع کارشان نصیب دیگری بشود. شبها به دریا می رفت و کلّه سحر هرآنچه که خود صید کرده بودی و یا دیگران، همه را یک جا می خرید و بار می کرد و راهی شهر می شد.

 لباسهای زینال را گویی بر تنش قالب گرفته بودند. چیزی شبیه لباس مکانیک ماشین ها. این بواسطه تماس مداوم با ماهی هایی بود که از گذشته های دور تاکنون صید کرده بود. به ضخامت برزنت شده بودند و با بوی ماهیها اخت . براستی  رنگ و رخسارش هم به همین رنگ گراییده بود.

 مبارک باشدخاله زاد ، شما کجا اینجا کجا ؟ این را خالو زینال پس از آنکه خوب براندازش کرد پرسید. کرمعلی جواب داد : منتظر حرکت مینی بوسم که به ده بازگردم خالو!

ماشین دربست گرفته ام خاله زاد. چنانچه مایل باشی می توانی با من بیایی . این جواب خالو زینال بود .از سخاوت و گشاده دستی خالو، دهانش باز مانده بود. اما جای درنگ نبود .خلاف چهره ی درهم چند لحظه قبل ، شاد و خندان ساکش را برداشت ودوان دوان به دنبال زینال به راه افتاد. چند متر آن طرفتر وانت پیکانی انتظارشان را می کشید. زینال درب ماشین را بازکرد وبه کرمعلی تعارف نمود . کرمعلی با تشکر خودرا درون کابین چپاند، نزدیک به کلّه راننده، طوری که بوی تند سیگار او آزارش داد. بایستی طوری می نشست که زینال راحت جا بگیرد .

فکر اینجایش رانکرده بود .اگر لباس نو به زینال  بچسبد ! جواب مادر را چه بدهد ؟ حالا هرچقدرهم خودش را جمع و جورکند ،خاصیت کهربایی لباس نو ، بوی ماهی را تمام و کمال می قاپد .تازه اگر رفتار او به خالو زینال برنخورد و آن وقت است که خر بیار و باقله بار کن! در این افکار غوطه ور بود که نعره ای اورا بخود آورد. عام کارت تمومن ؟ بریم ؟ این را مرد ی با لهجه شهری که پشت فرمان نشسته بود خطاب به زینال می گفت. با سبیلهایی که بواسطه  پرپشتی  اثری از دهانش نمی دیدی و موهای ژولیده ای که کرمعلی را یاد جنگل "کُرُودِل" سرحد کوه بیل می انداخت. واقعا اگر دقیق  نمی شد مشکل بود بفهمد این صدا از کجای کله بیرون زده است!

اجازه حرکت را خالو صادرکرد .خیابانهای شهر همراه با غرولندهای راننده یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته می شدند. روستا به روستا طی می شد و آنچه را کرمعلی می شنید درد دلهای زینال بود و آقای راننده و ناله های وانتی که در دست اندازها ، همچون بیمار سرما خورده ای بیشتر به خس خس می افتاد. تازه صحبتهاشان گل انداخته بود که خالو خطاب به راننده فریاد کشید : همین جا همین جا وادار ! بی زحمت وادار!

ادامه دارد........

1-مش: (mash)مشهدی- کسی که مزارامام رضا(ع)را در مشهد زیارت کرده باشد

1- رشن آباد:(Rashn Abad)یکی از روستاهای منطقه شاپور در غرب شهرستان کازرون

2- هیلاق: (Heilagh)اندام بلند و ترکه ای

 قبل از خشک سالی






تاریخ : جمعه 93/9/14 | 10:4 عصر | نویسنده : مهدی پریشانی | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مینی ویکی نت